به سوی آنکارا
سفر ۱۷ ساعته باتومی – آنکارا پیش تر آغاز شده بود. قصه به آنجا رسید که در هوتا، منتظر رسیدن اتوبوس آنکارا نشسته بودیم. اتوبوس راس ساعت آمد و سوارمان کرد. سیستم حمل و نقل ترکیه بسیار مدرن است و به دلیل اینکه سالهاست از خدمات آنلاین فروش بلیت استفاده میکنند، در شهرهای بین راهی هم مسافران بدون اتلاف وقت سوار اتوبوس میشوند. نکته مثبتی که در ۳ سال اخیر اتفاق افتاده، تغییر محدودیت سرعت از ۸۰ به ۱۲۰ کیلومتر در ساعت است.
این اتوبوس شرکت متروست. هرچه از سرویس دهی منظم و فوقالعاده این شرکت بگویم کم گفتهام. سال ۲۰۱۰ اتوبوسهای عادیاش مانیتور داشتند که علاوه بر امکان بازیهای متعدد، ۱۲ کانال تلویزیونی ترکیه را میگرفت و تعداد بسیار زیادی موسیقی ترکی در آرشیو داشت. رضا که تا خود آنکارا با موسیقی سرگرم بود. من اما، به دلیل مناظر بینظیر جاده، دوربین جلوی اتوبوس را فعال میکردم و به جاده چشم میدوختم… به این مزایای اتوبوس هر دو ساعت پذیرایی و توقف در مجموعههای فوقالعاده تمیز بین راهی را اضافه کنید. اتوبوسهای ویژه مترو آن موقع سرویس WIFI هم ارائه می کردند.
در طول چند ساعت بعدی اتوبوس در شهرهای مختلف نگه داشت تا مسافرانی که بلیت اینترنتی خریده بودند را سوار کند.
جادهای که از هوتا تا سامسون میرود، یکی از زیباترین جادههاییست که تا به حال دیدهام. اگر امکان سفر با دوچرخه یا ماشین شخصی به ترکیه را دارید، پیشنهاد می کنم حتما این مسیر را در برنامه سفر خود بگنجانید. برای درک این فضا میهمانتان می کنم به تجسم یک رویا:
اتوبوس در یک اتوبان مسطح تمیز و زیبا در حرکت است. آن جلوترها، جاده به پیشواز غروب میرود… از سمت راست که به بیرون نظر کنی، دریای سیاه را خواهی دید که با اشعه های ملایم آفتاب تماشایی شده… و از سمت چپ شیشه که بنگری، یک جنگل کوهستانی پیش چشمت نمودار است با تعداد زیادی کلبه های ظاهرا دست نیافتنی بالای کوه، غرق در مه و ابرهایی که بر فراز کوه در نور خورشید رنگ عوض میکنند.
غروب خورشید، یک باران شدید و طلوع آفتاب را در طول این سفر تجربه کردیم.
اولین کلمه ترکی استانبولی را اینجا یاد گرفتم: اِکمِک (نان)
خورشید در آسمان میدرخشید که به آنکارا وارد شدیم. یک شهر بزرگ و بسیار تمیز که سقفهایش با سفالهای قرمز شیروانی تزئین شده و سرشار از احساس آرامش است. اگر پیش از آن فلورانس را دیده بودم، نمای اولیه شهر مرا به یاد آنجا میانداخت. به محض پیاده شدن، کولهها را به قسمت امانت بار ترمینال سپردیم و قبل از ترک ترمینال برای دیدن شهر ابتدا بلیت قونیه را برای عصر همان روز تهیه کردیم تا زیارت دوست یک روز دیگر هم به تاخیر نیفتد…
آرامگاه آتاتورک که ترکها آنیت کبیر مینامندش، ۳ ایستگاه بیشتر با ترمینال فاصله نداشت. بعد از خوردن یک صبحانه سبک به سمت آنجا راه افتادیم. نام ایستگاه مزبور تاندوغان است.
ورودی مجموعه آرامگاه مصطفی کمال پاشا ملقب به آتاتورک – از مسیری اینچنینی باید عبور کرد تا به محوطه اصلی آرامگاه رسید.
محوطه بسیار زیبا و با شکوهی دارد. کوله لپتاپ همراهمان بود و مجبور شدیم در گیت بازرسی تحویل بدهیم و دست خالی وارد مجموعه شویم.
برج آزادی پشت مجسمهها قرار دارد و نمایشگاه عکسی در آن دایر است. درست روبروی آن برج استقلال قرار دارد که ماکتی از کل مجموعه را به نمایش میگذارد.
این مجسمهها نماد غم ترکیه از مرگ آتاتورک هستند. دو مجسمه کناری، خوشه گندم در دست دارند و بانوی سمت چپ تصویر کاسهی خالی رو به آسمان گرفته و برای آتاتورک طلب مغفرت میکند.
به پهنای صورت اشک میریزد.
این مجسمهها هم که جلوی برج آزادی قرار دارند، سمبل مردم کشور ترکیه هستند. مردی که کتاب در دست دارد، سمبل جوانان، مرد میانی، نماد کشاورزان و مجسمه کلاه دار نماد سربازان.
Road of Lions
۲۴ عدد شیری که این جاده را تزئین میکنند، نماد قدرت و حمایت امپراتوری هیتیها، اولین امپراتوری بزرگ آناتولی هستند.
مراسم تعویض گارد احترام – در ساختمانهای دور میدان هم یادمانهای شخصی آتاتورک از جمله لباس، شمشیر، کتابخانه اختصاصی وی و بخشی از یادگاری هایش در معرض نمایش قرار دارند. تصویری از رضا شاه به امضای خودش در این مجموعه وجود دارد.
ساختمان آرامگاه
روی سنگهای دیوارهای کنار پلهها، نقوش زیبایی دیده میشوند.
گارد احترام – روی دیوار این قسمت، سخنان آتاتورک خطاب به جوانان حک شده است.
آرامگاه آتاتورک – زیر آرامگاه را از خاک سراسر ترکیه پوشاندهاند.
و پدر ترکیه از پشت پنجره اتاق خوابش به شهر مینگرد…
سقف آرامگاه را با نقوش گلیم ترکی قرن ۱۵ تزئین کردهاند. اگر دوست دارید آرامگاه و نقوش سقف را ببینید اینجا کلیک کنید.
نمای شهر
بعد از اتمام بازدید، برای دیدن مسجد قوجاتپه، مجددا سوار مترو شده و در ایستگاه کیزیلای پیاده شدیم.
ساخت این مسجد در سال ۱۹۶۷ میلادی آغاز و بیست سال بعد به پایان رسید. یک گنبد مرکزی ۴ نیم گنبد دارد. چهار مناره آن هر کدام ۸۸ متر ارتفاع دارند. تزئینات کلاسیک و خطاطیهای داخل آن بسیار تماشائیند.
ماکت طلای مسجد النبی – لنگه دیگرش را در مسجد کبود استانبول دیدیم.
و در نهایت به ترمینال بازگشتیم و در طبقه بالای این اتوبوس جا گرفتیم که به سمت نور رهسپار بود…
سلام بر قونیه و سلام بر حضرت مولانا…
قونیه – پله پله تا ملاقات خدا
شاید سفر به قونیه اولین سفر ما میشد… اگر “کیمیا خاتون” را نخوانده بودم… دو سال پیش از سفر به قونیه، دوستی کتابی برایم هدیه آورد که خواندنش برای کسی که به مولانا ارادت دارد، جرات زیادی میطلبد. قصهی پر غصهی دخترخواندهی مولاناست با علاالدین پسر او و شمس که از گرد راه نرسیده، عاشق دخترک زیباروی محمدشاه ایرانی و کراخاتون میشود…
هضم ماجرا برایم زمان زیادی گرفت و مدتی با خداوندگار قصه هم قهر کردم؛ وقتی موسم سفر رسید، دلشوره داشتم نکند وقت زیارت، یاد کیمیا خاتون بیافتم… اما نگرانیم بیهوده بود.
قصه ی ارادت به مولانا، قصه ی دیروز و امروز نیست… قصه ی من و ما هم نیست… دیرگاهیست که مرد بلخی با اشعارش، رندانه، جهانی را به تحسین خود و تسبیح خدای خویش فراخوانده است…
از رانندگان تاکسی که دور هم جمع شده بودند، آدرس نزدیکترین خیابان به آرامگاه مولانا را خواستیم. نکتهی جالبی که در ترکیه بارها پیش آمد، رفتار خوب رانندگان تاکسی بود برای کمک به گردشگران بدون چشمداشت مادی. گفتند کرایه ۲۴ لیر است.وحشتناک بود! گفتیم کمی چانه بزنیم بلکه نتیجه بهتری بگیریم؛ کلمه تخفیف هم به ترکی میشود ایندیریم! نهایت تخفیف ۴ لیر بود! گفتیم که برای ما پول زیادیست. راهنماییمان کردند که سوار مینیبوسهای خط مولانا شویم؛ نفری ۱.۵ لیر! قرارمان این بود که هر که زودتر گنبد فیروزهای را دید، اعلام کند؛ باورم نمیشد اما، من اول دیدمش… از همان دور سلام گفتیم و تا ساعتی به دنبال یافتن هتلی با قیمت مناسب کوچه پس کوچههای خیابان مجاور آرامگاه را گشتیم. به شدت خوابآلود بودیم. از وقتی باتومی را ترک کرده بودیم، استراحت چندانی نداشتیم. فردا در اولین فرصت ممکن راه خانهی دوست را در پیش گرفتیم؛ با مجموعههای موسیقی دلخواهمان و البته دیوان شمس. نه تنها در صف طولانی ورودیه، که در هیچ کجای قونیه هموطنی ندیدیم…
از هم جدا شدیم تا هرکدام به تنهایی حس فضا را بگیریم…یکی از محافظان محوطه با حیرت نگاهم میکرد… کتاب را در دستم میدید؛ شعر خواندنم را میشنید؛ باران اشک را تماشا میکرد و باز این همه شوریدگی را باور نداشت… یک گوشهی دنج را نشانم داد تا بنشینم. گرچه اجازه عکاسی از داخل حرم را نمیدهند اما گاهی، فقط گاهی مراعات حال ایرانیان را میکنند و با اغماض، ثبت تصاویر را ممکن میسازند؛ و مگر میشود این همه راه تا دیدن دوست بیایی و عکس نگیری؟ اینچنین بود که قانون شکنی کردیم و ۲ عکس به یادگار آوردیم. در یکی از سالنهای مجموعه، چند لباس از مولانا و تعدادی نسخه خطی از مثنوی معنوی به نمایش درآمده بود. من و رضا جلوی یکی از همین کتابها به هم رسیدیم. بی هماهنگی و ناخودآگاه شروع کردیم به خواندن:
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدائی ها شکایت میکند…
حال خوشی داشت خواندن اشعار کسی که همهی آن آدمها به زیارتش آمده بودند و زبان شعرش را نمیدانستند… بیشتر کسانی که در آن اتاق بودند ایستادند به شنیدن آنچه که میخواندیم… هم ترکها، هم گردشگران اروپایی…
ظاهرا این قسمت در سالهای اخیر، حالت یک موزهی کامل را به خود گرفته است.
چشم و دلمان که سیر نشد اما، ساعت نزدیک ۶:۳۰ بود و زمان بسته شدن مجموعه. جمعه شب بود و هنوز دلِ ترک آن جا را نداشتیم. محافظی که از وقتی آمده بودیم، هوایمان را داشت، آمد تا بگوید مراسم اصلی سماع فردا شب راس ساعت ۹ در مرکز فرهنگی مولانا برگزار میشود و نباید شرکت در آن را از دست بدهیم چون مراسم نمایشی نبود و صوفیان مراسم هفتگی خود را برگزار میکردند…
اگر از دیدنیهای قونیه بخواهید بدانید، باید اعتراف کنم جز هرچه که به مولانا مربوط بود چیز دیگری در ۳ روز قونیه ندیدیم و نشنیدیم…
فردا صبح دوباره به آرامگاه برگشتیم و این بار محوطهی اطراف آرامگاه را هم به حوصله تماشا کردیم.
از محوطه خارج شدیم تا قبل از دیدن مراسم سماع آرامگاه منسوب به شمس تبریزی را هم ببینیم. کنار آرامستان فروشگاه صنایع دستی زیبایی قرار دارد.
علاوه بر سفال و کاشیهای خوش رنگ و لعاب ترکی، صنایع دستی دیگر را هم که بنگرید نشانی از مولانا یا سماع خواهید یافت.
حدود ساعت ۷ شب به سمت مرکز فرهنگی مولانا حرکت کردیم تا به موقع به مراسم برسیم.
روی این سطوح متونی را به زبانهای مختلف حکاکی کردهاند.
یا چنان نمای که هستی
یا چنان باش که مینمایی
مطربان رفتند و صوفی در سماع
عشق را آغاز هست انجام نیست…
پینوشت: گرچه عنوان این گزارش از ابیات مثنوی معنوی است اما، بهتر است یاد دکتر عبدالحسین زرینکوب را گرامی بداریم که کتابی به همین نام در مورد زندگی مولانا نوشته است. در بخش “غیبت بیبازگشت” به داستان کیمیاخاتون هم اشاره کرده است. اگر مایلید از داستان کیمیا خاتون بیشتر بدانید، اینجا کلیک کنید.
استانبول
بعد از قونیه راه آنتالیا را در پیش گرفتیم و یک شب میهمان زیبائیهای دریای مدیترانه بودیم و شب بعد با اتوبوسی راهی استانبول شدیم. از آنجا که آنتالیا فرصتی بود برای استراحت، به چند عکس یادگاری بسنده کردیم و حالا مستقیم راهی استانبول هستیم؛ شرقیترین شهر بینالمللی که میشناسم. هیچ کس را ندیدهام از دوستان ایرانی یا خارجی که به استانبول سفر کرده باشد و این شهر را نفهمیده باشد. روح سرکش ماجراجوی استانبول با هر کس به زبانی سخن میگوید. با وجود فرصت بسیار محدود ۳ روزه ای که داشتیم، سعی کردیم خوب ببینیم و لذت ببریم از این معجون هفت رنگ دورگه! استانبول شبیه همان کلمه جادویی بود که اولین بار در کتاب خوانده بودم: بازار مکاره…
بیش از این وقت شما را نمیگیرم و دعوتتان میکنم به دیدن گزارش تصویری استانبول:
ترمینال اتوبوسرانی
نمای شهر از هتلی در منطقه آکسارای
(نمیدانم قبلا تذکر داده بودم یا خیر! از هتلهای ترکیه خوب میتوان تخفیف گرفت.)
مسجد کبود زیر باران و نیمکتهای بی مهمان
سر در ورودی مسجد
عکس پروفایل وبلاگ را توی همین ایوان گرفتهام.
وارد مسجد که بشوی تازه معنای نامش را در مییابی! بیخود نیست که به آن میگویند مسجد آبی یا مسجد کبود! تبلور خیرهکنندهی نور در شیشههای آبی رنگ است که چشم را خیره میسازد…
ماکتی شبیه مسجد النبی طلایی آنکارا و تصویری از شهر مکه نیز اینجاست.
ایا صوفیه
ایا صوفیه؛ کلیسا – مسجدی به شکوه دو دین الهی
مسلمانها بعد از تصرف، به جان در و دیوار افتاده و تقریبا بیشتر نقاشیها را از بین بردهاند. به دستور آتاتورک تبدیل به موزه شد تا قائله کلیسا یا مسجد بودن آن تمام شود.
نور مشبک پنجرهها پاشیده بود روی تصاویر و حس خوبی برمیانگیخت…
مطمئنم داربستها را برای بازسازی کار گذاشته بودند و مانند آنچه در آثار باستانی ما رخ میدهد، به المانهای تزئین ثانویه تبدیل نشدهاند…
مریم و مسیح و محمد یک جا جمع شدهاند…
تمام محراب جلوه عشق است و نور
عروس و داماد و عکاس خوش ذوقشان
این عکسی است که من گرفتهام؛
و این تصویر پرداخت شدهی همان دالان
در راه بازار بزرگ به زیباترین و تابناکترین فروشگاه لوستر شهر رسیدیم.
روحبخش و چشمنواز
بازار بزرگ
کمی خوش آب و رنگتر از بازارهای سرپوشیدهی خودمان – هرچند همان جنب و جوش را دارد و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد درش پیدا میکنید اما، رک بگویم معصومیت بازارهای خودمان را ندارد. زیادی شسته رفته به نظر میرسد.
همان بدلیجات تزئینی بازارهای خودمان
طرح زیبای دیوار یک رستوران
آک مرکز سال ۱۹۹۵ از طرف شورای بین المللی مراکز خرید به عنوان بهترین مرکز خرید اروپا انتخاب شده بود. سال ۲۰۱۰، بهترین و شیکترین مرکز خرید استانبول بود؛ الان را نمیدانم…
ترکها ماهیگیری را دوست میدارند… طبقه پایین پل هم پر از دکههای ماهی کبابی است
خیابان استقلال – توریستیترین، شلوغترین و شادترین خیابان استانبول
این تراموایش هم که از خودش معروفتر…
غذاهای ترکی به ذائقه ما بسیار نزدیک هستند. لاهماجون را امتحان کردیم و دوست داشتیم. چیزی شبیه پیتزا با گوشت سرخ شده و پیاز داغ – در ارمنستان هم هست! مثل دونر کباب که اصلش از آلمان آمده!
هنر دست ترکها روی هندوانه
و حسن ختام گزارش ترکیه: دورنمای تنگه بسفر
نویسنده: فرشته
منبع: کوله پشتی نارنجی