تفلیس عروس قفقاز
نام گرجستان که می آید، یادم می افتد به روزی که عهدنامه گلستان امضا شد؛ همان روزی که تفلیس برای همیشه هویتی غیرایرانی گرفت و سایه روس را سنگین تر از همیشه بر سرش احساس کرد. دقیقا ۲۰۰ سال از جدایی گرجستان از خاک ایران می گذرد و با این حال، قدم به خاک تفلیس که بگذاری، بوی آشنایی در کوچه پس کوچه هایش به مشامت می رسد؛ غربتی در کار نیست و نه فقط همین؛ تا مردم بفهمند ایرانی هستی برق آشنای نگاه یک هموطن را در چشمانشان خواهی یافت…
خورشید در حال غروب کردن بود که به تفلیس وارد شدیم. تفلیس معرب تبلیسی است. تبلیسی یعنی جای گرم… احتمالا به دلیل نزدیکی به چشمه های آب گرم چنین وجه تسمیه ای دارد. راننده ارمنی که عجله داشت برای شب به ایروان برگردد همان ابتدای ورودی شهر ما را پیاده کرد و رفت. میهمان یک بانوی گرجی بودیم به نام نانا. گفته بود خودمان را به ایستگاه مترو نازالادِوی برسانیم و با او تماس بگیریم. نقشه که نداشتیم هیچ، از خواندن تابلوی خیابانها هم پاک ناامید شدیم. زبان گرجی یکی از سخت ترین رسم الخطها را دارد. نکته قابل ذکر اینکه تابلوها زیرنویس انگلیسی یا حتی روسی هم نداشتند. یک راننده تاکسی جلوی پایمان ایستاد. آدرس را که گفتیم ۱۰ دلار طلب کرد. فرستادیمش برود و دنبال صرافی گشتیم تا پول تبدیل کنیم. واحد پول گرجستان لاری است. بالاخره با یک راننده به توافق رسیدیم و سوار شدیم. به ایستگاه مورد نظر رسیدیم. تجربه ی آن روز سفر به من آموخت در بدو ورود به یک شهر جدید و نگرانی انجام همزمان چند کار ضروری، باید کارها را به ترتیب ضرورت اولویت بندی کرد. پروژه بعدی پیدا کردن تلفن بود برای تماس با نانا. شنبه شب بود و خیابان خلوت. پس من و رضا از هم جدا شدیم تا یک فروشگاه بیابیم و سیم کارت تهیه کنیم. تلاشمان ناموفق بود اما، روبروی ایستگاه مترو، یک مغازه کوچک و باریک بود که پیرزنی در آن نشسته بود. نسل قدیم گرجی جز زبان خودشان تنها روسی می دانند و در روزهای گرجستان چه حسرتی خوردم از اینکه دامنه لغات روسی ام آنقدر محدود بود… وقتی گفتم تلفن، پیرزن کارت شارژ موبایل به دستم داد. داشتم به نشان امتناع سرم را تکان می دادم که یک تلفن روی دیوار دیدم. پول خردهای دستم را نشان دادم و شماره تلفن را. شماره را گرفت و گوشی را به دستم داد. با شنیدن صدای نانا پشت تلفن آرامش سراسر وجودم را فرا گرفت.
۱۰ دقیقه بعد همراه نانا به سوی آپارتمانش می رفتیم. نانا چهل و چند ساله و مجرد است. از قرار، حرف مردم در گرجستان هم بر زندگی روزمره آدمها تاثیرگذار است چون نانا گفت از کوچ سرفینگ، فقط میهمانان خانم یا زوجهایی مانند ما را می پذیرد تا همسایه ها بگذارند زندگیش در آرامش طی شود. سر راه یک نوع نان خرید که با اینکه هم نام لواش است اما نان کلفتی بود و از آرد قهوه ای تهیه شده بود. به نقشه احتیاج داشتیم که در منزل نداشت اما، یک راهنمای جاذبه های توریستی شهر را به دستمان داد. وقتی وارد شهر می شدیم، روی رودخانه کورا، یک پل زیبای آبی رنگ دیده بودیم که زیر نور آفتاب می درخشید. می خواستم اولین جایی باشد که در تفلیس می بینم. وقتی پرسیدم چطور باید پیدایش کنیم، گفت که باید سوار کدام خط مارشروتکا شویم. مارشروتکا نوعی ون است که مسافران را در شهر جابجا می کند. حواستان باشد نامش را با ماتریوشکا (عروسکهای تودرتوی روسی) اشتباه نگیرید.
بیایید گشت و گذار در تفلیس را از پل کمانی مدرنش شروع کنیم که به پل صلح مشهور است:
وقتی پا به روی این پل می نهادیم حدود ۲ ماه از افتتاحش می گذشت. پل به دستور شهرداری و به منظور اتصال محله قدیمی به محله های جدید ایجاد گردیده است. جالب است بدانید طراح پل، آن را در ایتالیا ساخته و با ۲۰۰ کامیون به تفلیس منتقل نموده است.
رودخانه ای که در تصویر مشاهده می کنید کورا (کر) نام دارد. از شرق ترکیه سرچشمه می گیرد و با گذر از گرجستان و آذربایجان به رود ارس و دریای خزر می ریزد. نام رودخانه را از نام کوروش کبیر وام گرفته اند.
از روی پل نمای منحصر به فردی از شهر، کلیسای مِتخی و نارین قلعه خواهید داشت.
این هم نمای مجسمه مادر گرجستان از روی پل
فرصت نکردیم مجسمه را از نزدیک ببینیم. کمی برایتان توضیح می دهم. برای اطلاعات بیشتر Kartlis Deda را جستجو کنید.
مادر گرجستان که روی تپه سولولاکی قرار دارد و به نماد شهر تبدیل گشته، مجسمه زنی است در لباس ملی گرجی که در دست راست، شمشیری گرفته برای برای مبارزه با دشمنان و در دست چپ، کاسه ی شرابی دارد برای پذیرایی از دوستان گرجستان. شراب، در فرهنگ گرجی نقش پررنگی دارد و درک تاریخچه آن به درک تاریخ و فرهنگ گرجی و به ویژه میهمان نوازی مردم آن نواحی کمک شایانی می کند. جالب است بدانید قدیمی ترین کارگاه های شراب سازی جهان در گرجستان یافت شده اند…
مجسمه Ietim Gurji شاعر ارمنی تبار گرجستان – به زبانهای گرجی، ارمنی و ترکی آذری شعر می سروده است. مضمون ترانه های او را زندگی دهقانان و کارگران و خرده بورژواهای اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ میلادی تشکیل می دهند.
کلیسای سیونی
از قرون وسطی و بر طبق رسوم، نام مناطق مقدس را بر کلیساها می نهاده اند. سیون، نام کوهی در اورشلیم است و به همین دلیل تعداد زیادی از کلیساهای گرجستان، سیون نام دارند. برای شاخص کردن این کلیسا، آن را سیون تفلیس می خوانند.
داخل کلیسا بسیار زیباست. ما یکشنبه صبح و هنگام اجرای مراسم به آنجا رسیدیم و طبیعتا نتوانستیم از داخل آن عکسبرداری کنیم.
کلیسای اولیه در قرن ۶ یا ۷ میلادی ساخته شد اما، در گذر زمان بارها مورد هجوم اشغالگران قرار گرفت. کلیسا چندین بار ویران و از نو بازسازی شده و ساختمان امروزی اثر قرن ۱۱ میلادی و با تغییراتی جزیی از قرن ۱۷ میلادی می باشد.
حیدر علی اف در گرجستان هم شخصیت محبوبی به شمار می رود. هم مجسمه دارد و هم میدان.
مسجد جامع تفلیس – بسته بود و بازدید از داخلش قسمت نشد.
حمام سولفور
آب حمام مستقیما از چشمه های آب گرم تامین می شود.
از همین جا به بالای تپه که بنگریم، نارین قلعه (ناری قلعه) نمودار است. پس، نزدیک ترین راه به سمت بالای تپه را پیدا می کنیم و بالا می رویم:
معماری دلنشینی داشت.
نمای تفلیس از بالای تپه
نارین قلعه در قرن چهارم میلادی و احتمالا توسط ایرانیها بنا شده است.
کلیسای سنت نیکلاس داخل قلعه – اینجا هم مردم در حال برگزاری مراسم یکشنبه بودند.
کلیسای جامع سنت جرج بازمانده از قرن ۱۳ – آرامگاه هاروتیون سایاتیان ملقب به سایات نووا شاعر و نوازنده معروف گرجی در این کلیسا قرار دارد. یکشنبه ظهر بود و کلیسا بسته و متاسفانه بازدید از اینجا را هم از دست دادیم… اجازه بدهید کمی از قصه ی پرغصه ی سایات نووا را برایتان بگویم:
سایات نوا یعنی صیاد نوا… این شاعر ارمنی تبار به زبان های فارسی، ارمنی و گرجی شعر می سروده است. در نواختن کمانچه و چُگور و تنبور هم استاد بوده؛ در دربار ارکلی خان، والی گرجستان (هراکلیوس دوم) می نواخته و همزمان به عنوان سیاستمدار به اتحاد گرجستان و ارمنستان و شروان (آذربایجان) در برابر امپراتوری ایران کمک می کرده است. گندم خورد و از بهشت رانده شد! عاشق خواهر شاه شد و از دربار اخراج گشت… و از آن پس، زندگیش را به عنوان یک عاشیق (آوازخوانان دوره گرد ناحیه قفقاز) گذراند. بعدها ازدواج کرد و به عنوان کشیش در چند کلیسا خدمت نمود و سرانجام در سن ۸۳ سالگی توسط سربازان آغا محمد خان قاجار و به دلیل امتناع از مسلمان شدن کشته شد. هنوز که هنوز است ترانه های او در گرجستان از محبوبیت برخوردارند. فیلم امریکایی به رنگ انارها به گوشه هایی از زندگی وی می پردازد. اگر گذرتان به ایروان افتاد، مجسمه تداعی گر او را روبروی مدرسه موسیقی خواهید یافت.
یک خیابان زیبا
سردیس هنرپیشه معروف گرجی سوفیکو چیورلی – چهار مجسمه کوچک دور سردیس قرار گرفته که او را در قالب برجسته ترین نقشهایش نشان می دهند.
میدان آزادی
سنت جرج در حال کشتن اژدها
معروف ترین خیابان تفلیس که از میدان آزادی شروع و به خیابان کوستاوا ختم می شود، نام مشهورترین شاعر گرجی را بر خود دارد: روستاولی – روستاولی یعنی اهل روستاوی؛ شوتا روستاولی شاعر قرن ۱۲ نویسنده حماسه ملی گرجستان و بزرگ ترین شاعر ادبیات کلاسیک آن کشور به شمار می رود.
خیابان کوستاوا – فکر می کنم این بنا متعلق به قرن ۱۹ میلادیست اما کاربریش را نمی دانم.
مجسمه روستاولی
آکادمی علوم
دستفروش ها در کنار خیابان بساط خودشان را پهن می کنند و تابلوهای نقاشی، وسایل تزئینی و بدلیجات می فروشند. از این خیابان، یک جفت گوشواره دست ساز زیبا سوغات آوردم.
سالن اپرا و باله – قدیمی ترین سالن اپرای شهر و به سبک موریتانی – اسلامی ساخته شده است.
هرچه گشتم نامشان را پیدا نکردم – طبق گفته ی نانا، یکی نویسنده است و دیگری اسطوره ملی که برای استقلال گرجستان تلاش فراوان کرده…
این تزئین ورودی یک فروشگاه است.
شهرداری تفلیس با یک ابتکار جالب آدمک های بامزه ای را در پیاده روی خیابان روستاولی نصب کرده است.
کلیسای کاشوِتی
سنت جرج کنار مریم و سنت نینا کنار مسیح
کلیسای جذابی ست…
این ساختمان ساده و زیبا ۱۵۰ سال قدمت دارد.
ساختمان مجلس گرجستان – آن زمان که ما تماشایش می کردیم در حال استفاده بود اما، از سال پیش مجلس به شهر کوتائیسی در ۲۳۱ کیلومتری غرب تفلیس انتقال یافته است.
بازگشتیم به میدان آزادی – ساختمانی که در تصویر مشاهده می کنید، شهرداری تفلیس است.
یک خیابان فرعی کنار شهرداری قرار دارد که از دید من بهترین خیابان تفلیس است و دنج ترین کافه های شهر را دارد.
نقاشی دیواری
برای رفع خستگی در یک پارک نشستیم. آب نمای زیبایی داشت.
نام این دخترک زیبا، آناستازیا ست. تا با مادرش گپ می زدیم، به قاب دوربین با ناز می خندید…
کلیسای مِتخی –نزدیک غروب بود و با احتمال بسته بودن، از بالا رفتن از تپه و دیدن کلیسا منصرف شدیم. منطقه کلیسا از قدیمی ترین محله های شهر است. با اینکه کلیسا در قرن پنجم ساخته شده اما، از قرن ۱۲ نام متخی گرفته که معنای تحت اللفظی آن “محوطه پیرامون کاخ” است. مجسمه کنار کلیسا پادشاه واختانگ را نشان می دهد که در قرن پنجم میلادی تفلیس را بنا کرد.
و غروب زیبای یک روز خوب…
شب با وجود خستگی عکسها را به نانا نشان دادیم و کمی اطلاعات رد و بدل کردیم. فردا صبح قطاری به مقصد باتومی منتظرمان بود؛ پس باید وسایلمان را جمع می کردیم و می خوابیدیم اما، فینال جام جهانی ۲۰۱۰ بود و مردم شهر از صبح با آهنگ شکیرا در حال تشویق یکپارچه تیم اسپانیا بودند. بازی که به وقت اضافه کشید دیگر نه ما توان باز نگه داشتن پلک هایمان را داشتیم و نه میزبانمان. شب بخیر گفتیم و از هم جدا شدیم. هنوز چشمهایمان گرم نشده بود که با فریادهای شاد همسایه ها به طرف تلویزیون دویدیم. بله! پیش بینی اختاپوس به حقیقت پیوست و اسپانیا با یک گل از سد هلند گذشت و جام جهان نما را به خانه برد… همان هلندی که در نیمه نهایی آلمان را شکست داده بود و داستان تلافی تاریخی و شیرین این باخت را در سفرنامه برلین برایتان شرح دادم…
باتومی
بلیت قطار سریع السیر را روز قبل به کمک نانا خریده بودیم. فقط یک مشکل کوچک وجود داشت؛ صندلی هایمان کنار هم نبود؛ از نظر ما اشکالی نداشت اما، نانا دلش راضی نمی شد که ۶ ساعت مسیر را هر کدام به تنهایی بگذرانیم. پس تاکسی گرفت و تا داخل قطار آمد تا تا بلکه بتواند با همقطاران ما صحبت کند. صندلی های قطار اتوبوسی و دو به دو روبروی هم بودند. کنار من یک خانواده ۳ نفره نشسته بودند و کنار رضا یک پیرزن گرجی که به هیچ وجه دلش نمی خواست جا به جا شود. وقتی به نانا اطمینان خاطر دادیم که مشکلی نیست، به خداحافظی و ترک قطار رضایت داد…
فاصله زیاد نبود و رضا کوله اش را یک وری انداخته بود. قطار سمت راست تصویر، ما را به باتومی رساند.
در تمام مدت حرکت قطار از تلویزیون های قطار فیلم پخش میشد. اولین فیلم شکسپیر عاشق بود. ما برای سرگرم شدن انتخاب بهتری داشتیم. مناظر بین راه تفلیس – باتومی بسیار سرسبز و خیره کننده است.
پس با تماشای مناظر بیرون و کمی هم مطالعه مسیر طی شد و در ایستگاه باتومی از قطار پیاده شدیم. اگر بخواهید متقبل هزینه تاکسی نشوید، باید مثل ما دنبال مینی بوس های شهری بگردید.
به شهر که رسیدیم جستجوی هتل آغاز شد. در یکی از خیابانهای موازی ساحل هتل ۳ ستاره ای پیدا کردیم که تخفیف خوبی به ما داد. هتل چائو؛ ساختمان خوش رنگ و پرسنل مودبی داشت. در راهرو هر طبقه یک میز اتو برای استفاده مسافران قرار داده بودند.
وسایلمان را گذاشتیم و برای دیدن ساحل بیرون زدیم. راه زیادی در پیش نبود. رسیدیم و برای مدتی به دریای سیاه نگریستیم. به ساحل و گردشگرانش… که اکثر قریب به اتفاق آنها روس بودند. تجربه سفر اول به جنوب شرق آسیا دل خوشمان کرده بود که در تفلیس به دلیل توریستی بودن راحت تر می توانیم با مردم به زبان انگلیسی ارتباط برقرار کنیم… زهی خیال باطل… ساکنین باتومی به دلیل حضور گردشگران روس ضرورت چندانی برای یادگیری زبان انگلیسی احساس نمی کردند.
ساختمانی که در تصویر پیداست مربوط به رستوران سن رمو ست با یک فضای دنج و دوست داشتنی. یک پیتزا، ناهار و شام آن روز ما شد.
پیتزای سبزیجاتشان شوید هم داشت.
و اما بشنوید از خوش آیندترین اتفاق باتومی: از آنجا که ساحل باتومی تماما با قلوه سنگهای ریز و درشت فرش شده، هنگام بازگشتِ موج به آغوش دریا نوایی بس گوش نواز خواهید شنید. خیلی دوست داشتم ویدئویی از نوای جدایی آب از سنگها برایتان بگذارم تا حس خوبم را به شما نیز منتقل کنم اما، متاسفانه سرعت اینترنت این روزها دست کمی از سرعت لاک پشت ندارد…
چرخ و فلک باتومی نزدیک هتل شرایتون
این بلوار زیبا در خیابان روستاولی و کنار ساحل قرار دارد.
بعد از این گشت کوتاه، راهی هتل شدیم تا کمی استراحت کنیم. از وقتی تهران را ترک کرده بودیم تقریبا فرصت استراحت نداشتیم و باتومی فرصتی بود برای کمی استراحت قبل از اینکه حرکت در طول و عرض ترکیه را آغاز کنیم.
دریاچه نوری گِلی
آن زمان پارکی در کار نبود اما، حالا دریاچه در وسط یک پارک و مجموعه تفریحی قرار گرفته که پارک ۶ مِی نامیده می شود. نام قدیم دریاچه گِل باش بوده؛ وجه تسمیه نام کنونی دریاچه، داستان غم انگیزی دارد؛ افسانه ها روایت می کنند پسر بچه ای به نام نوری در دریاچه غرق می شود و مادرش هر روز به کنار دریاچه می رفته و فریاد سر می داده: نوری گلی، نوری گلی… نوری، من چشم به راه تو هستم…
دیوار دلفیناریوم
تقریبا تمام روز بعد را در ساحل گذراندیم. در بین استراحت و گوش دادن به صدای رفت و آمد موجها و دیدن هیاهوی گردشگران و مطالعه، یک اتفاق دیگر هم افتاد. هوا دائم در حال تغییر بود و ابرها مدام در حرکت. قصه می گفتند ابرهای آسمان و ساعتی سرگرم دیدنشان شدم…
بدون شرح
کم کم غروب از راه می رسید و مناظر چشم نوازتری را به ارمغان می آورد…
وه که چه خاطره ای موجها به ساحل می سپردند…
یک دل سیر که غروب ذریای سیاه را تماشا کردیم، راه افتادیم برای کشف شهر.
کلیسای جامع باتومی جلوه فوق العاده ای در شب دارد. خوب است بعضی جاها را برای اولین بار در شب دید… مثل کلیسای جامع میلان که افسونگر است… یا همین کلیسای باتومی با نورپردازی آسمانی اش…
ورودی زیبای یک ساختمان – آن بچه گربه را کنار پای آن خانم مهربان می بینید؟
به طرف اسکله که می رفتیم به تنها مسجد باتومی رسیدیم که بسته بود. کنار اسکله پرهیاهو یک رستوران پیدا کردیم. به دلیل برگزاری یک جشن تولد در داخل، مشتریان از میزهای فضای باز بیرون استفاده می کردند. ما هم میزی انتخاب کردیم و نشستیم. به توصیه نانا قرار بود خاچاپوری را امتحان کنیم. خاچاپوری یکی از غذاهای سنتی گرجستان است. بیشتر اوقات شکلش شبیه پیتزاست و داخل خمیرش نوعی پنیر محلی شبیه به پنیر لیقوان (یا مواد دیگر) می ریزند و بعد از پخته شدن، داغ سرو می کنند. فوق العاده است. پیشنهاد می کنم حتما امتحانش کنید. نور خوب نبود و نتوانستم از غذا عکس بگیرم. برای اطلاعات بیشتر در مورد انواع خاچاپوری اینجا کلیک کنید. جو دلنشینی در رستوران حاکم بود. همه در حال خوردن و نوشیدن و گپ زدن… ناگهان چراغهای داخل سالن خاموش شد و در حالی که چند گارسون کیک تولد را می آوردند، میهمانان خواندن ترانه تولد مبارک را آغاز کردند. چراغها که روشن شد چند زوج را دیدیم که روی سن در حال رقص بودند… شب خوبی بود. بعد از شام به هتل برگشتیم و دیدن داخل مسجد، کلیسا و باقی جاذبه های شهر را برای فردا گذاشتیم. فردا صبح بعد از خوردن صبحانه و قبل از دیدن شهر باید به ترمینال می رفتیم تا برای روز بعد به مقصد ترکیه بلیت بگیریم. نام ایستگاه اتوبوس باتومی Avto Station است. یکی از معتبرترین شرکتهای حمل و نقل ترکیه مترو نام دارد. می توانستیم به راحتی از باتومی به آنکارا برویم مشروط بر این که همان روز راهی می شدیم. برای فردا اتوبوسی نبود. پس تصمیممان را گرفتیم و بلیت خریدیم. ۲ ساعتی فرصت داشتیم تا برگردیم و کوله ها را برداریم و با هتل تسویه حساب کنیم؛ مقداری خوراکی برای مسیر طولانی پیش رو تهیه کرده و به ترمینال بازگردیم. راس ساعت یک مینی بوسی آمد تا ما را به هوتا ببرد؛ اولین شهر ترکیه که اتوبوس مترو در آن سوارمان می کرد. نیم ساعت بعد به مرز رسیدیم. از گرجستان زیبا خداحافظی کرده و به ترکیه پا نهادیم. ساعت ۲:۳۰ در ترمینال هوتا پیاده شدیم و باید یک ساعت منتظر رسیدن اتوبوس آنکارا می ماندیم…
نویسنده: فرشته
نوشته بودید بعد از عهدناپه گلستان رنگ و بوی غیر ایرانی گرفت. قبل از عهدنامه هم رنگ و بوی ایرانی نداشته. ایرانیا فقط به گرجیها حمله می کردن و گرچی ها فقط دفاع. اگر کشی قبول نداره بره تاریخ روابط ایران و گرجستانو بخونه.
اون ساختمونی که تو تفلیس بود و گفتید نمیدونم کاربردش چی بوده: اون مال یه ارمنی ثروتپند ساکن تفلیس بوده. اون مجسمه هم که گفتید نمس دونم کیه. یکیشونمجسمه ایلیا چاوچاوادزه هست. در ضمن تو قسمت باتومی نکشنه بودید جنوب غرب آسیا. گرجستان فقط غرب آسیاست. جنوبش کشورهای عربی هستن
اولش نوشته بودین قدم به خاک تفلیس که بگذاری، بوی آشنایی در کوچه پس کوچه هایش به مشامت می رسد؛ غربتی در کار نیست و نه فقط همین؛ تا مردم بفهمند ایرانی هستی برق آشنای نگاه یک هموطن را در چشمانشان خواهی یافت. در جواب میگم یه جوری میگی غربتی در کار نیست که فکر کردم تو ایران داری راه میری .عزیزم فکر کنم اونجا مشروب زیاد خوردی مست بودی نفهمیدی که تو گرجستان بودی یا تو ایران ، که یه هویی گرجستانی ها هم وطناتم شدن و به قول خودت برق آشنای نگاه یک هم وطنو تو چشماشون پیدا کردی.
با سلام ، من خودم یه ایرانی ام و اولاً نمیخواد به خاطر از دست دادن گرجستان در عهدنامه گلستان ،افسوس بخوری ،گرجستان مال ایران نبوده وایرانی ها از همان ابتدا یعنی در زمان کورش به بهانه کشورگشایی به مناطق و کشورهای اطراف ازجمله گرجستان حمله میکرند و انجارو تصرف میکردند . درجایی نوشته بودی ناری قلعه که احتمالا توسط ایرانی ها ساخته شده درجواب باید بگم ایرانی ها فقط به گرجستان حمله میکردند و وقت درست کردن قلعه را نداشتند. اینجوری که شما میگی پس با همین احتمالاتتون کل گرجستانم ایرانی ها ساختن و گرجی ها دیگه اونجا کاره ای نبودن . بیا و یه هویی اسمشو بزار ایران و تمومش کن دیگه. شما اطلاعاتتون بسیار ضعیفه ودر حدی نبودین که سفرنامه بنویسین پس با احتمالات نادرست ، کسانی را که اطلاعات کافی در این زمینه ندارند را گمراه نکنید