اگر بخواهم برای درک جاکارتا از شهر دیگری کمک بگیرم باید از برلین نام ببرم. هرچه سایه سیاه تاریخ در ابتدای امر، برلین را بی روح جلوه می دهد، اینجا لمس فقر، قلب را کرخت می کند… جاکارتا با چند ساعت توقف حس واقعیش را نشانتان نمی دهد. باید صبوری کنید تا به سخن بیاید. توریست پذیر است و از آنجا که قطب اقتصادی و مرکز آسه آن شده از غرب تا شرق و از شمال تا جنوب کره زمین آدم های رنگ و وارنگ برای کار به جاکارتا می آیند؛ با این حال مدرنیته و فقر همسایه دیوار به دیوارند. اما برای ایرانیها به ندرت پیش می آید که جاکارتا را به عنوان هدف انتخاب کنند مگر اینکه کنفرانسی، همایشی، مسابقه ای چیزی باشد یا مثل هزاران هزار پناهجوی استرالیا بروند آنجا که با ترس و لرز چند روزی مخفی شده و در نهایت تمام رویاهایشان را به ناخدای قایق های کوچک متعفن بسپارند شاید بعد از یک مرگ زنده، در سرزمینی دیگر از نو متولد شوند…
هواپیما در فرودگاه سوکارنا هاتا به زمین نشست. فرودگاه بزرگیست و ترمینال ۳ از زیباترین سالن های فرودگاهیست که تا به حال دیده ام. بیشتر اتوبوس های فرودگاه به ایستگاه گامبیر می روند. غروب بود که به شهر رسیدیم. برجهای بلند در شب منظره چشم نوازی دارند. چنان غریب نواز است این دیار که مطلقا احساس غربت نکردیم. سارا اولین میزبان کوچ سرفینگ ما، در جاکارتا حضور نداشت و فردا از سفر باز می گشت. برای آن شب نه رزرو هتل داشتیم و نه هیچ ایده خاصی برای جستجوی آن. گاهی باید خود را به دست سفر سپرد… از اتوبوس که پیاده شدیم چشمم به یک صورت غربی افتاد. تا کوله هایمان را از راننده تحویل بگیریم چشم در چشم شدیم و با لبخند متقابل سر صحبت باز شد. سایمون یک بانوی جوان آلمانی بود و از مادرید می آمد. گفت که در هتل ibis جا رزرو کرده است. ایبیس یک هتل زنجیره ای بین المللی ست که در بیش از ۵۰ شهر و در نقاط مرکزی یا نزدیک فرودگاه ها شعبه دارد. اجازه گرفتیم با او همراه شویم؛ اگر قیمت هتل مناسب نبود یا اتاق خالی موجود نداشت می توانستیم همان اطراف جای دیگری بیابیم.
ایبیس، ظاهرا دو ستاره بود اما از خیلی هتلهای پنج ستاره ی ما مدرن تر است و امکانات و سرویس دهی کم نظیری دارد. بعد از آن همه صرفه جویی و فراز و نشیب به میانه سفر رسیده بودیم و از نظر بودجه مشکلی نداشتیم. زیاده روی مطبوعی بود. بعد از کمی استراحت از کارمند هتل آدرس یک فروشگاه خواستیم و یک کافی نت. گفت ۳۰۰ متر آن طرف تر یک فروشگاه بزرگ هست که هر چه بخواهیم دارد. Golden Truely یک مرکز خرید فوق العاده است. دوستانی که مرا می شناسند، خوب می دانند من اهل خرید و گشت و گذار در فروشگاه ها نیستم اما، گلدن ترولی زنده ترین و با روح ترین مرکز خریدی است که دیده ام و هنوز که هنوز است دلم برایش تنگ می شود. باید کمی پول تبدیل می کردیم. دنبال صرافی گشتیم و اولین چیزی که روی دیوارش توجهمان را جلب کرد عکس واحد پول کشورهای مختلف بود. روپیه اندونزی سال ۲۰۰۹ ارزشی تقریبا برابر با ریال خودمان داشت و برعکس تمام توریست هایی که درگیر شمردن آن همه صفر و حساب و کتاب تبدیل ارزی می شوند، برای ما مسئله ای به وجود نیاورد.
صبح بعد از صبحانه سارا تماس گرفت و گفت حادثه دیده و سرش شکسته و یک روز دیرتر باز می گردد. تصمیم گرفتیم در ایبیس بمانیم اما برای آن شب جای خالی نداشتند. بعد از تحویل اتاق رفتیم به جستجوی هتل. یک هتل پنج ستاره سر راهمان بود که کنجکاو شدم قیمتش را بدانم. قیمتش را دقیق یادم نیست اما فقط کمی گران تر از ایبیس بود و کارمند پذیرش توضیح داد که اتاقهای هتل رزرو است و لیست انتظار هم دارند و اگر اتاق می خواهیم باید ۹ شب برگردیم. بدون بروز دادن کنجکاوی که ما را به آنجا کشانده بود تشکر کردیم و بیرون آمدیم. در نهایت همان حوالی یک هتل یک ستاره تمیز پیدا کردیم. هتل آلپین… یادش بخیر…چه خاطرات تلخ و شیرینی از آنجا دارم. فاصله بین هتلها کمتر از یک کیلومتر بود اما، شرجی هوا تحمل وزن کوله پشتی ها را ناممکن کرده بود. تاکسی های جاکارتا هم مثل تمام شهرهای دیگر با دیدن توریست، دندان گردی می کنند. برای اولین بار سوار توک توک شدیم. در زبان محلی به آن باجاج می گویند. موتور سه چرخه ایست که کابینش ظرفیت ۲ نفر مسافر دارد. اصفهانیها مدل باربر این وسیله را خوب می شناسند! توک توک اجازه عبور از بزرگراه ها و خیابان های اصلی شهر را ندارد. صدای موتور گوش خراش است اما در کل تجربه جالب و وسیله نقلیه ارزانیست.
نقشه را برداشتیم و زدیم به دل شهر. میدان مِردِکا در همان نزدیکی بود. اغلب خیابان های جاکارتا تفاوت فرهنگی – اقتصادی را مرزکشی نکرده اند. تمام اقشار جامعه همزیستی مسالمت آمیز دارند. بسیار دیدم هتل ۵ ستاره ای که در زاویه دید زاغه نشین آن طرف خیابان باشد. ندیدم کسی سر تا پای کسی را اسکن کند تا قطر کیف پول طرف را بسنجد. به ندرت پیش می آید کسی را با مارک ساعت یا بوی عطرش ارزش گذاری کنند. این شهر هر چه که باشد یا نباشد، چنین پارادوکسی عجیب و قابل احترام است. جاکارتا شلوغ و پر ترافیک بود و هوای آلوده ای داشت. در یادداشت هایم با تهران سنجیده ام و چنین نگاشته ام: جاکارتا هوای آلوده ای دارد و ترافیکش به نسبت تهران غیر قابل تحمل است… بعد از گذشت فقط ۴ سال تمام حرفهایم را پس می گیرم چون اطمینان دارم اوضاع جاکارتا بهتر از وضعیت الان تهران است. سر تمام تقاطع ها کودکان کار حضور دارند و یا عکس رئیس جمهورشان را می فروشند یا مجسمه های چوبی ارزان که در اندونزی طرفدار فراوان دارند…
وسط میدان مردکا – کنار برج
برج موناس ۱۳۲ متر ارتفاع دارد و منظره شهر از بالای آن دیدنیست.
مردم شهرهای اطراف و اردوی مدارس در صف آسانسور به وفور دیده می شوند. در اطراف میدان و گوشه و کنار برج، مجسمه های آن را می فروشند و همان موقع احساس ناخوشایندی به من داد از اینکه ما چقدر داشته هایمان را نادیده می گیریم.
آن روز، بالای موناس، برای اولین بار در جنوب شرق آسیا خانواده ای از ما خواستند تا جلوی قاب دوربینشان ژست بگیریم. این اتفاق در طول این سفر و سفر بعدی چند بار دیگر تکرار شد. تفاوت رنگ پوست، از ما برایشان هنرپیشه های زیبایی می سازد که دوست دارند در خاطراتشان ثبت کنند.
برگشتیم به هتل. با سارا قرار داشتیم و در لابی منتظر نشستیم. یک دختری پر انرژی و خوش صحبت که از فعال ترین اعضای کوچ سرفینگ جاکارتاست و ریسک کرده بود یک زوج ایرانی را برای اولین بار در این سیستم میزبانی کند. صحبت را از خودش و خانواده اش شروع کرد. گفت که ۲۵ ساله است؛ در یک شرکت نفتی کار می کند؛ مسیحی است؛ مادر و دو برادر دارد. پدر مرحومش از ۱۵ سالگی راه سفر به او آموخته و آرزو دارد تا ۵۰ سالگی تمام کشورهای جهان را بگردد؛ قبلا ایالات متحده امریکا، کانادا، بسیاری از کشورهای امریکای لاتین، بخش بزرگی از اروپا، افریقا و استرالیا را دیده بود… از آسیا هم تقریبا تمام کشورهای مطرح را گشته بود… فقط ایران مانده بود و عراق و افغانستان و چند کشور عربی. می گفت دوست دارد برود مکه و می داند که فقط مسلمانان اجازه ورود به مکه را دارند… وقتی لیست پایان ناپذیر کشورهایی که دیده بود را می شمرد، من و رضا بی اختیار به هم خیره شدیم.
کمی گپ زدیم و برای شام ما را برد به یک رستوران در خیابانی که پاتوق بک پکرهاست. در طول سفر در مالزی و سنگاپور یک نوشیدنی در تمام منوها تکرار می شد که هنوز امتحانش نکرده بودیم. آن شب برای اولین بار Ice Lemon Tea یا همان چای سرد لیمو نوشیدیم که تبدیل شد به محبوب ترین نوشیدنی سفرهایمان. در راه خانه، فرصت را برای دیدن زندگی شبانه شهر غنیمت شمردم.
یکی از جالب ترین صحنه ها، دیدن صفهای طولانی موتور سواران پشت چراغ راهنمایی است. n عدد موتور، در چند ردیف منظم جلوی ماشینها توقف می کنند. به قول رضا، هوندا، یاماها و سوزوکی در جاکارتا پادشاهی می کنند.
در خیابانهای سوت و کور شهر هم برج های بلند دیده می شوند. نکته جالب اینکه اکثر برجهای جاکارتا دوقلو هستند. به خانه که رسیدیم موقع اذان عشا بود و صدای بلند اذان به گوش می رسید. شنیدن این صدای آشنا اما غریب وقت، باعث گپ و گفتی در مورد اسلام شد. سارا صدای اذان را دوست داشت و می گفت برای من در حکم یک لالایی دلنشین است.
صبح رفتیم به محله قدیمی: باتاویا یا کوتا جاکارتا؛ تاریخ جاکارتا به تاریخ کهن جاوه گره خورده است. از ۴۰۰ سال بعد از میلاد مسیح، نام های متفاوتی بر آن نهاده اند تا در سال ۱۶۱۹ نهایتا به جاکارتا تبدیل شد. سپس هلندیها نام آن را به باتاویا که نام یک قبیله باستانی هلند است، تغییر دادند. در جنگ جهانی دوم و بعد از اشغال شهر توسط ژاپنیها، مجددا نام جاکارتا را به شهر باز گرداندند.
موزه تاریخ جاکارتا
داخل موزه نور کم بود و نتوانستیم عکس بگیریم.
اداره پست
البته که دوچرخه های رنگارنگ چشم نوازند اما، بزرگ ترین جاذبه ی جاکارتای قدیم، آن ساختمان گوشه تصویر است. کافه باتاویا یک رستوران بازسازی شده با بیش از ۱۵۰ سال قدمت. با کفپوشی از ساج و آینه هایی به سبک باروک؛ دیدنش یکی از باید های لونلی پلنت است. وجه تمایزش با رستورانهای دیگر، تزئین تمام دیوارها با قابهای عکس است. تصور کنید که پشت میزی نشسته اید و منتظرید گارسون برایتان منو بیاورد اما او به آرامی از کنار میزتان عبور می کند تا خودش را به نزدیک ترین قاب عکس دیوار برساند و آنرا بردارد و به دست شما بدهد تا منوی پشت آن را بخوانید! رمانتیک ترین و دلپذیرترین رستورانی است که در تمام زندگیم دیده ام.
برای دیدن فضای طبقه دوم اینجا کلیک کنید.
می خواستم بروم دستهایم را بشویم که سارا گفت دوربین را بردارم. باورم نمی شد در تمام فضای دستشویی نیز همین تزئین به کار رفته باشد و البته با عکسهایی بی پرواتر.. .
هرچند که در لونلی پلنت جزو رستوران های ارزان طبقه بندی شده اما، برای ما و مخصوصا حالا رستوران گرانی محسوب می شود. من و رضا خیلی گرسنه نبودیم و ۲ تا اسنک تخم مرغ سفارش دادیم. حدود ۳۰,۰۰۰ تومان تمام شد که با احتساب قیمت دلار حالا آن دو تکه نان تست و تخم مرغ پخته برش خورده و سالاد کنارش ۱۰۰,۰۰۰ تومان می ارزد! تا غذا می خوردیم باران شروع شد و چه بارانی… گرچه فصل مسافرت ما فصل بارانی جنوب شرق آسیا بود و باران سیل آسا را هم در مالزی هم در سنگاپور فراوان دیدیم اما باران آن روز چیز دیگری بود. در عرض ۵ دقیقه سیل آب، شهر را گرفت و چند ساعت بارید و بارید. یک نکته جالب دیگر اینکه به دلیل بارش های شدید، اکثر هتل ها و رستوران ها دم در ورودی چندین چتر گذاشته اند تا مشتریان را خشک به وسیله نقلیه شان برسانند.
این دختر ریزه میزه ی خندان لب، سارا ست. در تمام ۳ روزی که با هم بودیم با همین شلوارک کوتاه در شهر می چرخید. حدود ۹۰ درصد جمعیت این کشور مسلمانند و با این وجود اندونزی ۵ دین رسمی دارد که به معنای واقعی حقوق برابر دارند. اسلام – مسیحیت – یهودیت – بودائیسم و هندوئیسم. حجاب اختیاری است و تاکید حجاب روی پوشش موی سر است تا پوشش بدن. بسیار دیده می شود خانم های محجبی که دستهایشان تقریبا تا آرنج و پاهایشان تا زیر زانو بدون حجاب است. در مالزی هم چنین بود. مدارس در اندونزی مرز بندی جنسیتی ندارند همانگونه که مساجد… و اگر چه گاهی اسلام آن سرزمین روی متحجرانه اش را هم نشان می دهد، با این وجود آزادی جاری در فضا ستودنیست و حجاب، آنجا رنگ مقدسی دارد چون کاملا از اختیار و اعتقاد سرچشمه می گیرد. در تمام ۱۵ روز مسافرت هرگز کسی ایمان مرا با اندازه روسریم وجب نکرد…
در راه بازگشت به خانه، سارا موز سرخ شده خرید. تقریبا در تمام جنوب شرق آسیا می توانید بیابیدش. نام اندونزیایی آن پیسانگ کورِنگ است. هم می تواند میان وعده خوش مزه ای باشد هم یک دسر عالی. علی الحساب عکسی از خودش ببینید تا در گزارش بالی نحوه درست کردنش را نشانتان بدهم.
سارا پرسید از غذاهای محلی چیزی امتحان کرده ایم یا خیر؟ جواب منفی بود. به مادرش گفت برایمان برنج سرخ شده بپزد که غذای معروف جنوب شرق آسیاست و در اندونزی هم بسیار محبوب است. می دانستند که گوشت خوک نمی خوریم و Fried Chicken Rice آماده کردند.
غذای بسیار لذیذی است. برنج را کته می کنند و بعد با گوشت و سبزیجات و ادویه های مختلف و سویا سس سرخش می کنند. پیشنهاد می کنم امتحانش کنید.
خانه های جاکارتا نه لوله کشی گاز داشتند نه آب تصفیه شده. آب آشامیدنی را می خرند و از آب لوله کشی فقط برای شستشو استفاده می کنند. آن شب نشستیم و حسابی در مورد تفاوت فرهنگها و سفر صحبت کردیم.
فردا صبح با صدای موزیک از خواب بیدار شدیم. مادر سارا آیروبیک و رقص چاچا تدریس می کرد و خانه حسابی شلوغ بود. باران سیل آسا و مسافت زیاد خانه ی سارا با مرکز شهر، کمی برنامه هایمان را پیچیده کرد. بازدید از شهر مینیاتوری تامان که دیدنی های کشور اندونزی را در قطع کوچک در خود جا داده و چند موزه و نمایش فرهنگی دارد، برنامه آن روز بود که به هم خورد. برای اطلاعات بیشتر در مورد تامان به سایتش مراجعه کنید.
برای ناهار باز هم میهمان مادر سارا بودیم. سه نوع خورشت درست کرده بود که فقط یک مدل آن با ذائقه ام جور بود. بیشتر غذاهای آن ناحیه سویا سس یا شیره نارگیل دارند.
شنبه بود و سارا گفت برای شب می خواهد با دوستانش قرار بگذارد؛ گفت همه دوست دارند زوج ایرانی را از نزدیک ببینند. می خواست زندگی شبانه جاکارتا یا آن روی سکه را نشانمان بدهد. از این پیشنهاد استقبال کردیم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت یک بار که با اولین دوست او ملاقات کنیم. جهت رانندگی در بیشتر کشورهای آن منطقه خلاف جهت رانندگی در ایران است و هنگامی که رفتم جلو بنشینم، نشستن جای راننده عجیب به نظر می رسید.
سارا گفت مواظبش باشیم که در خوردن مشروب زیاده روی نکند تا برای برگشتن به مشکل برنخوریم. پرسیدم وقتی تنهاست و می نوشد چه می کند؟ پاسخ داد تماس می گیرم راننده بیاید یا ماشین را می گذارم و با تاکسی به خانه بر می گردم. در مورد دوستانش کنجکاو بودیم. گفت خارجی هایی هستند که برای کار به جاکارتا آمده اند. نفر اول که قرار بود در بار ببینیم کریستف نام داشت و همجنس گرا بود! کمی جا خوردیم. احساس می کردیم شاید نتوانیم با او درست ارتباط برقرار کنیم. با این وجود تا رسیدن به بار تاباک که در یک محله شیک تجاری بود چیزی نگفتیم. در طول سفرهایمان اولین مرتبه بود که به بار وارد می شدیم. برای یک لحظه فضای تاریک و خفه با آن صدای موزیک بلند، خون را در رگهایم منجمد کرد. به سلیقه دوستانی که این فضا را دوست دارند احترام می گذارم اما، نه آن موقع احساس خوبی داشتم نه بعدها لذت بردن از چنین فضایی را درک کردم. رسیدیم به کریستف دوست آلمانی سارا. تصاویر ذهنی مان را به هم زد! اداهای خاصی داشت اما بسیار صاف و صادق و خونگرم بود. راننده خصوصی داشت و اطلاعات وسیعی در مورد بالی به ما داد که در آن قیل و قال فقط خودش شنید. در ظرف نیم ساعت نظرمان نسبت به او کاملا عوض شد. همین که باصداقت از روحیات خودش صحبت می کرد و به حقوق دیگران احترام می گذاشت، در چشم ما دوست داشتنی جلوه کرد. بعد از آنجا رفتیم به یک دیسکو پنج ستاره… دیسکو X2 در محله کیمانگ، بهترین نایت کلاب جاکارتا و بسیار باکلاس است. در طبقه آخر یک مرکز خرید واقع شده است و بعد از پرداخت ورودیه یک مهر نوری روی مچ دست می زنند و شما اجازه می یابید در دو سالن بزرگ بی در و پیکر آن سیگار بکشید، بنوشید و برقصید. بادی گارد های غول پیکر اما بسیار خوش لباسی داشت. سارا و کریستف نشستند به گپ زدن و من و رضا دست در دست هم ایستاده بودیم و همه چیز را از نظر می گذراندیم. درک چنین فضایی نخستین بارمان بود اما، چنین مکانهایی را در فیلمها بارها دیده بودیم و می توانستیم حدس بزنیم اینجا یک کلاب وی آی پی است و حکایت غریبی ست وجود چنین مکانی در قلب یک شهر اسلامی… نایت کلاب آن هم با چنین امکاناتی در اروپا امری واضح و بدیهی است اما در وسط اندونزی طعم خوش آزادی می دهد. دوربین را در ماشین جا گذاشته بودیم و از همه ی آنچه که آن شب باید ثبت می شد، فقط دو ویدئوی کوچک بی کیفیت روی موبایل دارم که صدای آنجا را به یادم می آورد.
دوست بعدی بِن نام داشت و امریکایی بود. با دیدن ما چشمانش از تعجب گرد شد! کلی سوال در مورد ایران پرسید و گفت دوست دارد به کشور ما سفر کند. نفر بعدی یک آدم عجیب و غریب انگلیسی بود به نام نیک. به جای احوالپرسی ترجیح داد اول بپرسد ایران واقعا امن است؟ کم مانده بود شاخ دربیاورد از جواب مثبت سوالش… گفت یک دوست ایرانی دیگر گفته که امن است و او باور نکرده! هر ۴ نفرشان اتفاق نظر داشتند که زوج جالبی هستیم. باورشان نمی شد که نخواهیم سیگار بکشیم یا مشروب بخوریم. هیچ کدامشان فکر نمی کردند یک زوج بک پکر ایرانی ببینند و سادگی ما اسباب تعجب شده بود. تصور نه چندان اشتباهشان مسافرت های لوکس ایرانیها بود. روی این نکته تاکید داشتند که برخورد با ایرانیها تا به حال برایشان خاطرات جالبی به همراه نداشته و تشحیص دادند زیادی روشنفکر و متمدن هستیم! هنوز با خودم فکر می کنم کدام هموطن و در کدام گوشه ی دنیا و با چه رفتاری این آدمها را اینقدر نسبت به ایرانیان بدبین کرده بود! با همه ی اتفاقاتی که افتاد و تجربه های تلخ و شیرین، شب خوبی سپری شد.
تصمیم گرفته بودیم شب آخر جاکارتا را برگردیم آلپین. فردا ظهر همراه سارا رفتیم بیمارستان تا بخیه های سرش را بشکافد. بعد از آن، ما را به هتل رساند و از هم جدا شدیم. کمی بعد، پرسه زدن در شهر را از سر گرفتیم و در پی یافتن صرافی از یک بازار محلی سر در آوردیم به نام پاسار بارو.
عکس های شب جالب از آب درنیامد… لباس های سنتی اندونزی را دیدیم و برای استراحت به هتل برگشتیم. شب خداحافظی با جاکارتا بود و به صبحی می رسید که با گوشه ای از بهشت تلاقی می کرد…
شب، وقتی داشتم گزارش آن روز را ثبت می کردم، از رضا نظرش را پرسیدم.
برداشت رضا از این شهر در ۳ کلمه خلاصه شد: صفر و یک، مهربان…
پی نوشت ۱: نام اندونزی از واژه لاتین ایندوس و واژه یونانی نسوس به معنای جزیره گرفته شده است.
نویسنده: فرشته