پشت صحنه ی سفر به سوماترا
نشسته ام پشت میز کامپیوتر. همان جایی که این قصه شکل گرفت. برای چندمین بار به گزارش رادیو کوچه گوش می کنم. همین چند روز پیش محمد ۴۴ ساعت در جاده های برفی اتریش مانده بود… با خودم فکر می کنم چند ساعت فاصله است از یخبندان اتریش تا گرمای اندونزی…
همه چیز با یک عکس شروع شد… همان روزها که ما تازه به این خانه اسباب کشی کرده بودیم و محمد از سفر آمده بود. سایتش هنوز کامل نبود و من در عرض دو هفته بالغ بر ۱۰۰۰ عکس را برایش اصلاح، شناسنامه دار، تنظیم و آپلود کردم تا خوانندگانش بیشتر چشم به راه نمانند… هنوز از عکسهایش بک آپ نداشت و یک نسخه از تمام عکسهای سفرهای پیشینش را گذاشت پیش ما تا برایش نگه داریم. همه چیز با یک عکس شروع شد…
همه چیز با قصه این تصاویر شکل گرفت… از یک یتیم خانه محقر در کوره راههای سوماترا. دخترکی که شیشه شیرش هنوز دلم را به آتش می کشد، دختر معنوی من و رضاست. نامش را نمی دانیم… من “ساده” خطابش می کنم، رضا “رُزانا”… غم و اشک نگاه همنشینان بزرگترش باعث شد بخواهیم زندگیش را عوض کنیم تا درد نگاه آنها زندگی او را نیز سیاه نکند. وقتی مهرش تمام زوایای زندگی مان را در برگرفت از محمد آدرس دقیق خواستم که نمی دانست و این آغاز پروژه ای بود برای گشتن تمام عکسهای سوماترا تا از او نشانی بیابم… که یافتم و اولین اقدام رفتن به سفارت اندونزی بود برای کسب اطلاعات؛ که بی فایده بود اما می خواستیم ببینیمش؛ همان موقع برایش یک عروسک خریدیم؛ هرچند که در نهایت به دستش نرسید اما، هنوز که هنوز است به یاد او جلوی چشممان جا خوش کرده…
چند روزی طول کشید تا به زندگی عادی برگردیم و خیلی بیشتر زمان برد تا بدانیم ساده یک چراغ بود برای روشن کردن یک مسیر؛ شاید اگر این اتفاق نمی افتاد تا سالهای بعد سوماترا اولویت سفرهامان نمی شد و امروز من جور دیگری می اندیشیدم…
سفر مرا به زمین های استوایی برد.
و زیر سایه آن « بانیان » سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.
دسامبر سال ۲۰۰۹ و یک برنامه ۳۱ روزه برای گشتن ۴ کشور؛
– ۴ شب کوالالامپور
– ۳ شب سنگاپور
– ۲ شب بوکیت تینگی
– ۳ شب مانینجو لیک
– ۶ شب جاکارتا
– ۴ شب بالی
– ۳ شب پوکت
– ۴ شب بانکوک
از سنگاپور با کشتی های کوچکی که فِری نامیده می شوند به سمت باتام حرکت کردیم. ساعت ۹ صبح بود و تقریبا یک ساعت روی آب بودیم. نکته جالب تفاوت زمانی سنگاپور و باتام است. به باتام که رسیدیم ساعت به وقت محلی ۹ بود و سفر ما از کشوری به کشور دیگر اتلاف وقت نداشت!
سنگاپور؛ ایستگاه هاربر فرانت (مترو شهر که اصطلاحا MRT نامیده می شود شما را به اینجا می رساند.)
برای سوار شدن به این فری ۲۹ دلار سنگاپور باید بپردازید.
سنگاپور از دور غرق در مه بود و زیبا… دلم نمی خواست ترکش کنم.
اگر همین ابتدای امر بخواهید نظرم را در مورد اندونزی بدانید، باید بگویم بعد از ایران، دومین کشوری ست که با تمام روح و قلبم دوست می دارم. مخلوط عجیبی است از پارادوکس های فرهنگی – اجتماعی و وقتی به اینها طبیعت بکر وحشی و مهربانی مردمش را اضافه کنید، برای من بهشت دیگری وجود ندارد… من این کشور را می فهمم. درختهای سر به فلک کشیده اش را می ستایم. شالیزارهای تمام نشدنی برنجش در قلبم حک شده و خلاصه بگویم این خاک مرا به وجد می آورد…
وارد خاک اندونزی شدیم و رفتیم برای گرفتن ویزا – هزینه ۳۰ روز ویزای توریستی غیر قابل تمدید ۲۵ دلار است. باید حواستان را جمع کنید که که به اشتباه ویزای ۷ روزه در پاسپورتتان نخورد، مشکلی که برای بعضی گردشگران پیش می آید و به دلیل عدم تمدید ویزا، درنهایت مجبور به پرداخت خسارت می شوند.
سوماترا بزرگ ترین جزیره از هزاران جزیره اندونزی است. به محض ورود به این خاک، تفاوت را در برخورد مردم خواهید دید. هر احساسی به شما داشته باشند، لبخندشان تَرَک بر نمی دارد. به زودی یاد می گیرید احساسات متفاوتشان را از خلال لبخندشان دریابید. خوش آمد گویی، مهربانی، میهمان نوازی، تعجب، شوخی یا حتی به ندرت تمسخر. نکته جالب اینکه وقتی سوالی می پرسید و حتی یک کلمه انگلیسی نمی دانند که جوابی بدهند، می گذارند شما صدای قهقهه هاشان را بشنوید و برداشت آزاد داشته باشید!
نام ایران برای این مردم آشناست و چه برداشت های متفاوت و گاه نادرستی از ایران دارند. با این حال اسلام یک وجه اشتراک قوی است برای خوش آمد گویی گرمشان. مامور گمرگ چه لذتی برد از شنیدن نام شهری که مقصد اول ما بود… اهل بوکیت تینگی بود و عاشق زادگاهش. سوماترا، گرچه برای ماجراجویان اروپائی غریب نیست اما به ندرت توریست ایرانی دارد و انگشت شمارند بانوان ایرانی که به سوماترا پا می نهند. همین موضوع برایش جالب بود.
در سوماترا مردم به ندرت انگلیسی می دانند؛ جز کسانی که به دلیل کار، با گردشگران برخورد دارند. البته که با ایما و اشاره و با کلمات کلیدی می توان ارتباط برقرار کرد اما، توصیه من به دوستانی که در آینده نزدیک می خواهند به سوماترا بروند یاد گرفتن کلمات ابتدایی زبان باهاسا ست. اولین کلام دلنشین باهاسا را که همیشه با لبخندی همراه است، من به شما می آموزم: تِری ماکاسی… سپاسگزارم
با اینکه تمدن در این جزیره رنگ و بوی چندانی ندارد اما، از آنجا که دارند روی صنعت گردشگری کار می کنند مطمئنم ۲۰ سال دیگر شکوفایی چشمگیری خواهند داشت. همان موقع به ذهنم رسید سال ۲۰۲۹ بیایم و تفاوت ها را ثبت کنم. دوست دارم رشد این مردم نازنین و رفاهشان را به چشم ببینم.
از باتام باید به پکان بارو پرواز می کردیم تا از آنجا با اتوبوس خودمان را به بوکیت تینگی برسانیم. از قبل، بلیت پروازهای ایرآسیا مسیرهای مورد نظرمان را تهیه کرده بودیم که شکر خدای مهربان، همانها در گمرک سنگاپور به دادمان رسید اما، این پرواز نه پیش بینی شده بود نه ایرآسیا پرواز باتام پکان بارو را پشتیبانی می کرد؛ در فرودگاه یک پرواز محلی (LION AIR) خریدیم و راهی شدیم. جایی میان نیم ساعت پرواز آن روز از بالای خط استوا به پایین آن گذر کردیم. در بالی شنیدیم که این شرکت بسیار خوشنام است و گهگاه حوادث هوایی اندونزی را رقم می زند.
از فرودگاه پکان بارو که خارج شدیم، انگار بی خبر به یک سیاره دیگر رسیده بودیم. باتام به دلیل نزدیکی به سنگاپور توریست پذیر است و مردم کمی انگلیسی می دانند. اینجا از این خبرها نبود. هرچه گفتیم ترمینال اتوبوسرانی کسی چیزی نفهمید. در نهایت از دو واژه کلیدی کمک گرفتیم؛ مقصد+وسیله نقلیه؛ یک راننده تاکسی به خیال خودش بردمان به ترمینال اتوبوسرانی. وقتی پرسیدیم چقدر راه است یک “ناین” از دهانش در آمد که گمان کردیم اشتباه می کند. سر یک سه راهی یک ون کوچک (با ۸ نفر ظرفیت) ایستاده بود و مسافر سوار می کرد. سوار شدیم و نیم ساعتی طول کشید تا ظرفیت تکمیل شود و راه بیفتد. چون زمانی برای گشتن در شهر نداشتیم، در حین عبور تاکسی با نگاهمان مناظر را می بلعیدیم. اولین چیزی که در کنار طبیعت سبز به چشم می آید مفهوم فقر است.
هرچند حالا، از تجربه هایی که در این سفر یاد گرفتم خوشحال و راضیم اما، اگر تصمیم دارید از سوماترا فقط بوکیت تینگی و مانینجو لیک را ببینید، راه بهتری برای رسیدن به آنجا هست… از هر کجای جنوب شرق آسیا می توانید به پادانگ پرواز کنید و نهایتا با صرف دو ساعت وقت به مقصد مورد نظرتان دست پیدا کنید.
گرانبهاترین تجربه سفر به کشورهای مختلف این است که برای یک مقصد جدید، هرگز زمان تقریبی رسیدن به آن را تخمین نزنید. سرعت مجاز در کشورهای مختلف بسیار متغیر است و در کنار آن نوع جاده هم پارامتر تعیین کننده ای ست. نقشه ها، فاصله دو شهر را فقط ۲۴۷ کیلومتر نشان می دهند و احتمالا شما هم برای این مسیر چیزی حدود ۳ یا ۴ ساعت زمان در نظر می گیرید. باور کنید بیش از ۸ ساعت در ماشینی گرفتار شدیم که هیچ کس یک کلمه انگلیسی نمی فهمید. حتی نمی توانستند حالی مان کنند کی می رسیم. یک جاده تاریک کوهستانی – جنگلی بسیار باریک با پرتگاه های دهشتناک و راننده ای که یا با موبایل حرف می زد یا سیگار می کشید و به طرز وحشتناکی رانندگی می کرد، به همراه مسافرانی که نه سیگار از دستشان می افتاد نه فکشان از حرف زدن با موبایل… تا خفقان فاصله ای نداشتیم. سر هر پیچ یا سبقت از هر موتورسواری من فقط به زنده ماندن می اندیشیدم. چقدر دور بود آرامش هاستل محله چینی ها در سنگاپور که صبح ترکش کردیم… یا پرواز جاکارتا – بالی، که در آن لحظه محال می نمود. شرایط طاقت فرسا بود و رضا هم دست کمی از من نداشت. فقط با دست کمربند ایمنی مرا محکم گرفته بود که در تکانهای ماشین که به آن عادت نداشتیم آسیب نبینم. از برنامه ما کسی مطلع نبود و فکر می کردیم اگر اینجا و در این جاده بمیریم تا مدتی هیچ کس خبردار نمی شود. خدا نگهدارمان بود که من حالا برایتان از آن شرایط می نویسم.
با این وجود، بزرگ ترین درسهای سوماترا را همانجا یاد گرفتیم.
دانستیم در تمام مسیر، روستاهایی با دو یا چند خانه شکل گرفته که نکته اشتراکشان با تمام خانه های اندونزی رنگهای شادشان است. گرچه اکثر خانه ها ساده اند و برای باران های بی امان استوایی سقف های شیب دار سفالی دارند اما، کمی خلاقیت کاری کرده که چشم نوازترین نمای خانه ها را در پرت ترین مناطق سوماترا بیابید. رنگی نیست که دوست داشته باشید بر دیوارهای ساختمانی پاشیده شده باشد و در گردش چشم پیدایش نکنید. قرمز، صورتی، زرد، بنفش، آبی، سبز، خاکستری، سفید… زیبا زیبا زیبا
دانستیم به دلیل کمبود وسایل نقلیه عمومی استفاده از موتور از نان شب واجب تر است. در جاده به وفور بچه های کوچکی را می بینید که برای رفتن به مدارس موتورسواری می کنند اما کلاه ایمنی قانون است و همه بدون استثنا رعایت می کنند.
دانستیم وسایل نقلیه عمومی (تاکسی و ون) موظفند راهشان را دور کنند تا شما را به خانه یا هتلتان برسانند حتی اگر رزرو هتل ندارید آنقدر هتل به هتل می گردانندتان تا جای خالی مناسب را بیابید.
دانستیم قیمت سیگار بسیار ناچیز است و همین بهانه اعتیاد بخش بزرگی از مردم و حتی کودکان به سیگار است.
دانستیم نرخ مکالمات تلفنی بسیار پایین است که گوشی موبایل از دست هیچ کس نمی افتد و تا انرژی دارند حرف می زنند…
دانستیم روستا نشینان این منطقه به دلیل محوطه کوهستانی برای گرفتن امواج تلویزیون باید از دیشهای بسیار بزرگ ماهواره ای استفاده کنند.
وقتی راننده در آیینه به ما نگاه کرد و کلمه هتل را به زبان آورد، به دلیل دیالوگ های رد و بدل شده قبلی فهمیدیم به بوکیت تینگی رسیده ایم. حتما می توانید میزان خوشحالی ما را حدس بزنید.
از کتاب لونلی پلنت، آدرس هتل آسیا را نشانش دادیم. نمی دانست کجاست و چند دقیقه ای دنبال آدرس می گشت. در نهایت روبروی یک هتل مجلل نگه داشت که پذیرش گفت هتل مورد نظر در همین حوالی است. پیاده شدیم و از خستگی می خواستیم همانجا بمانیم که گفتند ظرفیت تکمیل است. رفتیم هتل آسیا. گرچه هتل تمیزی بود و قیمت مناسبی هم داشت اما دیوار اتاقها تا نیمه کاشی بود و حس بدی منتقل می کرد. تصمیم گرفتیم فردا صبح هتل را عوض کنیم.
سیم کارت و شارژ خریدیم و با خانواده ها تماس گرفتیم. هرچند بهانه، دادن شماره و خبر رسیدن به یک کشور جدید بود اما، بعد از آنچه گذشت نیاز داشتیم با خانواده پیوند دوباره ای برقرار کنیم. هنوز چشم روی هم نگذاشته بودیم که نور خورشید اتاق را فرا گرفت. ساعت حدود ۳ صبح بود!
صبحانه هتل دو تکه نان تست بود و ترافل شکلات. یک تجربه تازه… این طرف دنیا ما بستنی را با ترافل شکلات تزئین می کنیم، آن طرف برای صبحانه روی نان می ریزند و می خورند. مورچه ها هم برای صبحانه، همراهیمان می کردند.
به دنبال یافتن هتل بیرون زدیم. هتلی که در تصاویر زیر می بینید از دوست داشتنی ترین هتلهای شهر است. بانویی که در پذیرش کار می کرد فوق العاده بود و از گپ زدن با او خاطره های فراموش نشدنی داریم.
اتاقها بالای آن تراس قرار دارند.
تراس زیبای هتل
نمای شهر از پنجره اتاق
این سقف ها خاص اندونزی هستند.
طرح زیر سقف
در کتاب لونلی پلنت خوانده بودیم که در بوکیت تینگی مردم بومی که کمی انگلیسی می دانند گاهی نقش تورلیدر را به عهده می گیرند و درآمدی کسب می کنند. اما وقتی تامی ۱۷ ساله را ملاقات کردیم یادمان نبود. داشتیم در کوچه پس کوچه های شهر قدم می زدیم که به سراغمان آمد و سر حرف را باز کرد. با خوش رویی اجازه گرفت همراهمان بیاید. شروع کرد به دادن اطلاعات در مورد خودش و شهر. هم درس می خواند هم کار می کرد و در اوقات فراغت شهر را به گردشگران نشان می داد. در حین صحبت هایش متوجه شدیم برای این همراهی غیر تخصصی پول می گیرد اما، از جسارتش خوشمان آمد و گذاشتیم همراهمان بیاید. جاهایی را نشانمان داد که اگر تنها بودیم پیدا نمی کردیم یا اگر پیدا می کردیم حق ورود نداشتیم چون به شالیزارهای مردم پا نهادیم. اولین سوال در مورد زنگهایی بود که با نخهای طولانی در زمین ها کشیده اند. گفت برای ورود به ملک دیگران باید زنگ بزنیم و ورودمان را اطلاع دهیم.
از جلوی خانه این پیرزن رد می شدیم که کنجکاوی کشیدش جلوی در و با یک لبخند مهربان پذیرایمان شد.
تامی اصرار داشت مناظر آن طرف پل معلق دیدنیست. تمام جراتم را خرج کردم و تا وسط پل رفتم. اما بیشتر از آن را حریفم نشد.
رفتیم به سمت منظره ای که به پانوراما معروف است.
یادگار زلزله بر مناظر طبیعی پیداست.
این منظره پانوراماست. قبل از زلزله زینت بخش پشت اسکناس های اندونزی بوده است. در اسکناس های چاپ جدید دیده نمی شود.
کلاس درس تمام شده بود و مشق شب آغاز…
حیاط مدرسه
میمونها در جنوب شرق آسیا در حکم شناسنامه تصویرند. خواهی نخواهی، جلویتان سبز می شوند.
درختهایی بدین شکل با ریشه های انبوه هم در این منطقه به وفور یافت می شوند.
پارک شهر با آلاچیقی به سبک معماری اندونزی
نه آن موقع متوجه شدیم این مجسمه یادبود کیست، نه حالا که دوباره در مورد بوکیت تینگی تحقیق می کردم؛ اما حدس می زنم مربوط به جنگ جهانی دوم باشد. غارهای ژاپنی در همان نزدیکی هستند و ژاپنیها از مردم بومی که به اسارت می گرفتند کار می کشیده اند.
یک مرد عجیب
این هم یک نمونه از معماری سوماترا
چند نکته در مورد بوکیت تینگی:
بوکیت تینگی یعنی تپه بلند
شهر یک برج ساعت هم دارد که در یادداشت هایم ننوشته ام به چه دلیل تعطیل بود.
موسیقی سوماترا انسان را جادو می کند. یک حس آشنا در ریتمش جاریست اما تم منحصر به فرد شادی هم دارد که تاثیر فوق العاده ای به جا می گذارد.
بزرگ ترین گل جهان، Rafflesia arnoldii نام دارد و در ۱۶ کیلومتری بوکیت تینگی می روید. شرایط طوری رقم خورد که متاسفانه نتوانستیم به آنجا برویم.
تصویر را از اینترنت گرفته ام. اگر دوست دارید از این گل زیبا تصاویر بیشتری ببینید، نامش را گوگل کنید.
نویسنده: فرشته