آمریکا(نیویورک، واشنگتن)-۲۰۰۹

 واشنگتن – روز اول، بیست‌ و ‌دوم اکتبر

واشنگتن یعنی آمریکا. حالا کم‌کم دارد از آمریکا خوشم می‌آید. این شد یک شهر درست و حسابی. واشنگتن انتظار من را از آمریکا برآورده کرده. نیویورک با واشنگتن زمین تا آسمان فرق می‌کند. با حرف پل آستر موافقم که نیویورک برای خودش یک کشور است، نیویورک با آن خیابان‌های دراز و ساختمان‌های بلند و شلوغی وحشتناک. چهارشنبه عصر سوار قطار شدم و از ایستگاه پن نیویورک به سمت واشنگتن حرکت کردم. قطار از فیلادلفیا، آبردین و بالتیمور رد شد و همین‌طور که از نیویورک دور می‌شدم به تدریج آمریکای تازه‌ای در ذهنم شکل می‌گرفت. نیویورک جذبم نکرد اما واشنگتن و به‌خصوص ایالت ویرجینیا که به واشنگتن چسبیده، مرا شیفته‌ی آمریکا کرده. حالا دیگر کم‌کم احساس می‌کنم که توی یک فیلم آمریکایی دارم بازی می‌کنم.

آمریکایی‌ها با انگلیسی‌ها فرق می‌کنند. چند هفته‌ی پیش توی لندن رفته بودیم سینما و دم در ورودی از یک پسر راهنما ساعت شروع فیلم را پرسیدم. فیلم ساعت هشت و بیست‌دقیقه شروع می‌شد و وقتی که ما وارد سینما شدیم ساعت هشت بود اما آن راهنما اشتباها به ما گفت که فیلم ساعت هشت و ده دقیقه شروع می‌شود. چراغ‌های سالن سینما خاموش شد و همین آقا پسر راهنما از دم در سینما پا شده‌ بود آمده بود توی سالن تاریک و چراغ‌قوه‌ را گرفته بود دستش تا ما را پیدا کند و بگوید که نه آقا فیلم ساعت هشت و بیست دقیقه شروع می‌شود و نه هشت و ده دقیقه. ما تقریبا ترکیدیم از خنده وقتی این اتفاق افتاد اما این رفتار کاملا انگلیسی است، توی آمریکا از این خبرها نیست.

وقتی از پلیس یا راهنمای متروی کشور انگلستان سئوال می‌کنید، می‌ایستد و به سئوال شما خوب گوش می‌دهد و بعد کلی وقت می‌گذراد و با لبخند جواب شما را می‌دهد اما توی آمریکا پلیس شما را تحویل نمی‌گیرد. پلیس آمریکا خودش را حسابی جدی می‌گیرد. مثل فیلم‌های آمریکایی. واشنگتن برعکس نیویورک است. ساکت و آرام. خیابان‌های واشنگتن عریض‌اند و ساختمان‌ها مثل نیویورک بلند نیستند. واشنگتن دی‌سی بین دو ایالت ویرجینیا و مریلند قرار دارد و قشنگ‌ترین و تمیزترین پایتختی‌ست که تا به حال دیده‌ام. چند روزی که واشنگتن هستم را منزل یکی از اقوام دور سپری می‌کنم که خانه‌‌اشان توی مک‌لین ایالت ویرجینیا است. مک‌لین تقریبا نیم‌ساعت با واشنگتن فاصله دارد. خانه‌های مک‌لین ویلایی، بزرگ و باغ‌دار است و خیابان‌ها حسابی سرسبزند.

توی واشنگتن از بیلبردهای تبلیغاتی و زرق‌ و برق‌های نیویورک خبری نیست. صبح رفتم به مقبره‌ی آبراهام لینکلن و بعد از جلوی کاخ سفید رد شدم و به دفتر گاردین در واشنگتن سر زدم و بعد رفتم به کاپیتال یا همان ساختمان سنا و کنگره‌ی آمریکا. موزه‌های واشنگتن برعکس نیویورک مجانی است و واشنگتن کلی موزه‌ی مختلف دارد. از موزه‌ی هنرهای معاصر گرفته تا موزه‌ی صنایع هوا و فضا و علوم طبیعی. عصر رفتم به موزه‌ی «هیرشهورن» که آثار هنرهای معاصر آمریکا را دارد و یک مجموعه از کارهای «ان ترویت» را هم به نمایش گذاشته است. «ترویت» مجسمه‌ساز و هنرمند مینیمالیست آمریکایی بوده که سال ۲۰۰۴ از دنیا رفته و حالا برای اولین بار مجموعه‌ی کاملی از آثارش را در این موزه به نمایش گذاشته‌اند.

توی موزه یک دختر بانمک که راهنما بود شروع کرد با من حرف زدن و درباره‌ی «ان ترویت» و آثارش توضیح داد و یک‌جورهایی پایه بود برای حرف زدن. این دختر خوشگل که مثلا راهنمای موزه بود و خیر سرش باید از هنر معاصر سر در می‌آورد، توی عمرش اسم موزه «ژرژ پومپیدو» و «موزه دورسی» پاریس و «تیت مدرن» لندن را نشنیده بود. اما این حرف زدن و ارتباط برقرار کردنش خودش چیز جالبی بود که اصلا و ابدا توی اروپا نمی‌شود دید. توی پاریس و لندن عمرا کسی توی موزه یا مترو با آدم حرف بزند اما آمریکایی‌ها صمیمی‌ترند و راحت‌تر ارتباط‌ برقرار می‌کنند و خودشان هم شبیه کشورشان راحت هستند. چشم‌انداز اطرف واشنگتن و خصوصا ویرجینیا به‌شدت دیدنی‌ست. مک‌لین حسابی سرسبز است و درست همان‌طوری است که آدم در رویاهایش دوست دارد آنجا زندگی کند. در یک خانه‌ی دو طبقه با زیرزمین مخصوص میهمان و باغچه‌ی پشت خانه و خیابان‌های آرام که آدم با ماشینش به همه‌جا دسترسی داشته و از شهر هم زیاد دور نباشد. خلاصه باید اعتراف کنم که در مدت زمان کمی نظرم درباره‌ی آمریکا عوض شده و اظهار نظر عجولانه‌ام درباره‌ی آمریکا تنها به‌خاطر نیویورک بود. واشنگتن در کل چیز دیگری‌است.

نیویورک – روز دوم، بیست اکتبر

نه اینکه بخواهم بگویم که اصلا رویای آمریکا نداشته‌ام هیچ‌وقت یا آن‌که هیچ‌وقت خواب آمریکا را ندیده‌ بودم پیش از آمدن به اینجا اما مثلا آن‌قدر که پیش از دیدن لندن و پاریس، درباره‌ی این دو شهر اروپایی خیالبافی کرده بوده‌ام و کنجکاوی نشان داده‌ام، برای نیویورک به همان اندازه اهمیت قائل نبوده‌ام. حالا هم که برای اولین بار آمده‌ام آمریکا و نیویورک و درست وسط منهتن، باید بگویم که زیاد افسوس نمی‌خورم که چرا پیش از این زیاد به نیویورک توجه نکرده‌ام. احساسم نسبت به پاریس و لندن در نخستین دیدار خیلی خوب نبوده و به‌طور کلی همیشه جا خورده‌ام از رویارویی با شهری که پیش از دیدنش درباره‌اش کلی خیالبافی کرده‌ام اما درباره‌ی نیویورک این جاخوردگی چندین و چند برابر بیشتر است. یعنی نیویورک اصلا و ابدا آن‌طوری نیست که تصورش را داشته‌ام و تا اینجای کار احساسم خیلی عجیب و غریب است و هنوز نمی‌توانم به درستی بگویم که چه احساسی دارم. یک لحظه احساس می‌کنم که نیویورک شبیه تهران است و لحظه‌ی دیگر باورم نمی‌شود که آمده‌ام نیویورک و لحظه‌ی بعد دلم می‌خواهد که زودتر برگردم لندن و لحظه‌ی دیگر احساس دیگری. احساس خیلی عجیبی که دارم این است که مدام تصور می‌کنم که نیویورک به‌شدت شبیه تهران است و تنها تفاوتش این است که ساختمان‌های بلندتری دارد اما فکر می‌کنم که در واقعیت این‌طور نباشد.

به هر حال در کل باید اعتراف کنم که زیاد آدم آمریکایی‌پسندی نیستم و بیشتر به اروپایی‌ها تمایل دارم. کم‌سن‌وسال‌تر که بودم تصورم از انگلیسی، انگلیسی آمریکایی بود اما الان چندین سال‌است که انگلیسی را با لهجه‌ی انگلیسی حرف می‌زنم و باید بگویم که الان اصلا از لهجه‌ی آمریکایی خوشم نمی‌آید. یادم می‌آید که لااقل ده سال پیش هیچ تصوری از لهجه‌ی انگلیسی نداشتم و اصلا لهجه‌ی انگلیسی را جدی نمی‌گرفتم و الان برایم خیلی جالب است که اصلا از لهجه‌ی آمریکایی خوشم نمی‌آید. ساعت نه دیشب رسیدم به فردوگاه جان‌اف‌کندی نیویورک. توی آمریکا رفتار بدی باهام نشد اما توی لندن پیش از سوار شدن هواپیما یک نفر با لهجه‌ی افتضاحی اسمم را صدا زد پشت بلندگو و بعدا مرا اول از همه بردند سوار هواپیما کردند و پیش از آن هم جدای دیگران مرا بازرسی بدنی کردند. توی آمریکا با همه‌ی خارجی‌ها تقریبا یک‌جور رفتار شد، از همه به‌مدت کمی سئوال و جواب کردند. یعنی چه انگلیسی و چه ایرانی همه را انگشت‌نگاری کردند اما من چون دفعه‌ی اولم بود که می‌رفتم آمریکا، رفتم توی یک اتاق و طرف با کامپیوترش مشغول شد به ثبت کردن و اصلا با من کاری نداشت و بعد مهر ورود زد و وارد آمریکا شدم.

وارد آمریکا شدم؟ از لندن تا نیویورک هشت ساعت و نیم طول کشید و برای اولین بار سوار یک هواپیمای درست و حسابی شدم، جلوی هر صندلی تلویزیون داشت که به انتخاب هر مسافر فیلم و سریال کمدی و موسیقی پخش می‌کرد. فردوگاه جان‌اف‌کندی یکی از ضایع‌ترین فردوگاه‌هایی بود که توی عمرم رفته‌ام. نیویورک به طور احمقانه‌ای شهر ساده‌ای است. همه‌ی خیابان‌ها عمودی و افقی هستند و مترو هم بالا و پایین و چپ و راست می‌رود. یکی از خوبی‌های آمریکا این است که می‌شود تاکسی گرفت. یعنی اگر توی لندن و پاریس اصلا و ابدا نمی‌شود به تاکسی فکر کرد، برعکس توی نیویورک به راحتی می‌شود تاکسی گرفت و قیمتش زیاد نیست. از جان‌اف‌کندی تا وسط منهتن پنجاه دلار پیاده شدم. شب خیلی خسته‌ بودم و زود خوابیدم و امروز هفت صبح بیدار شدم و رفتم وسط نیویورک و شروع کردم به منهتن‌گردی و بعد گردش توی برادوی.

چه احساسی داشتم؟ راستش زیاد خوشحال نبودم که آمده‌ام نیویورک. این‌دفعه‌ مشکل این نیست که تنها آمده‌ام سفر که البته تنها هم آمده‌ام، مشکل اصلی اینجاست که خود نیویورک اصلا جذبم نکرده. اصولا من روز اولی که پایم را می‌گذارم توی یک شهر جدید، می‌روم خیابان‌ها و موزه‌های معروفش را می‌بینم اما امروز کمی کسل بودم و زیاد کار هیجان‌انگیزی انجام ندادم. قرار بود که با چند نفر مصاحبه کنم توی نیویورک که تا اینجای کار باهاشان تماس نگرفته‌ام و حوصله‌ی مصاحبه کردن ندارم، صبح فقط مدیربرنامه‌ی جی‌ام‌ کوتزی را دیدم. نیویورک یک‌جورهایی ترسناک هم هست. شاید شهر خیلی خیلی بزرگی باشد اما بزرگی‌اش نیست که مرا می‌ترساند، نمی‌توانم دقیقا عبارتی برای چرایی این ترس پیدا کنم اما احساس می‌کنم که درباره‌ی نیویورک خیلی کم می‌دانم و این مهم‌ترین چیزی‌ست که کمی به من احساس ترس القا کرده. یعنی احساس می‌کنم که دانشم نسبت به نیویورک خیلی خیلی کم است. برعکس شباهتی که بین تهران و نیویورک می‌بینم، غرابتی که با آمریکایی‌ها احساس می‌کنم خیلی بیشتر از غرابت با انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها است.

خوبی نیویورک این است که در مقایسه با لندن و پاریس، همه‌چیز به‌جز هتل ارزان‌قیمت است. امروز چندین و چند مرتبه تاکسی گرفتم و فقط یک‌بار مترو سوار شدم و خوراکی و پوشاک هم به نسبت قیمت معقولی دارد. صبح زود رفتم به یک رستوران و با ده دلار صبحانه خوردم و بعد تاکسی گرفتم و رفتم به میدان تایمز که یک‌جورهایی معروف‌ترین میدان‌اشان هست. میدان تایمز پر است از بنرها و تلویزیون‌های تبلیغاتی بزرگ که به من احساس خوشایندی نمی‌دهد. راستش را بخواهید من احساسم این است که آمریکایی‌ها در حرف زدن و در عمل کردن خیلی غلو می‌کنند و حالا این احساس من چه‌قدر با واقعیت سازگاری داشته باشد، نمی‌دانم. خلاصه همین احساس است که باعث می‌شود از خیابان‌ها و ساختمان‌های نسبتا بلند نیویورک احساس خوبی نداشته باشم. ساختمان‌های نیویورک هم مرتفع هستند اما آن‌قدر که انتظار داشتم بلند و مدرن و تازه‌ساخت نیستند.

امروز بارها و بارها با خودم این عبارت را تکرار کردم: چه‌قدر نیویورک شبیه تهران است. باز هم نمی‌دانم که در واقعیت این توصیف چقدر درست باشد اما واقعا من احساس می‌کنم که نیویورک از جهاتی خیلی شبیه تهران است. ترافیک نیویورک شبیه تهران است و مردم هم شبیه ایرانی‌ها هستند تا حدی و خلاصه من شباهت خیلی بیشتری بین آمریکایی‌ها و ایرانی‌ها می‌بینم تا بین اروپایی‌ها و ایرانی‌ها اما عجیب این است که خودم غرابت بیشتری با آمریکایی احساس می‌کنم. آمریکایی‌ها در رد شدن از خیابان و رانندگی و رفتار و صحبت‌کردن بی‌ملاحظه‌تر از اروپایی‌ها هستند. معماری ساختمان‌ها و چاله‌چوله‌های آسفالت‌ خیابان‌ها و شکل و شمایل مغازه‌ و رستوران‌ها همه و همه مرا یاد تهران می‌اندازد و خلاصه امروز اصلا تصور نمی‌کردم که در نیویورک قدم می‌زدم.

ظهر رفتم به دانشکده‌ی روزنامه‌نگاری دانشگاه کلمبیا. یک جلسه‌ای دعوت شدم که همه‌ی دانشجویان کارشناسی‌ ارشد روزنامه‌نگاری رشته‌ی روزنامه‌نگاری دانشگاه کلمبیا در آن جمع بودند و با مدیر یک روزنامه‌ی پرتیراژ برزیلی بحث می‌کردند. بعد از آن رئیس دپارتمان روزنامه‌نگاری مرا سوار ماشینش کرد و رفتیم شش تا خرچنگ زنده که هر کدام حدود یک و نیم پوند وزن داشتند، خرید برای شام خودش و خانواده‌اش. بعد همان‌طور که خرچنگ می‌خرید از سوپرمارکت با من هم حرف می‌زد و بعد خرچنگ‌های زنده و بیچاره را چپاند توی پلاستیک و جاشان داد توی صندوق عقب و  مرا رساند تا دم سنترال پارک.

همه‌چیز که تا به الان درباره‌ی نیویورک گفته‌ام یک طرف، این چیزی که از این به بعد می‌گویم یک طرف دیگر. نیویورک واقعا شهر اتفاق‌های تصادفی است. یعنی «پل آستر» واقعا حق دارد با این همه اتفاق تصادفی که لابه‌لای داستان‌هایش گنجانده. توی همان دانشکده‌ی روزنامه‌نگاری دانشگاه کلمبیا یک دانشجو با من شروع کرد به حرف زدن و بعد کمکم کرد در نقشه‌‌خوانی شهر نیویورک و نیم ساعت بعدش فهمیدم که همین جناب آقا چند ماه قبلش به من ایمیل زده و درباره‌ی یکی از مقالاتم اظهارنظر کرده بوده. دومین اتفاق که حسابی باورنکردنی بود، این بود که من یک دوست فرانسوی دارم که او هم قرار بود همین روزها بیاید نیویورک و ما قرار بود باهم تماس بگیریم که همدیگر را در نیویورک ببینیم اما در اولین روزم در نیویورک داشتم توی پیاده‌روی جنوبی سنترال پارک قدم می‌زدم که دیدیم این دوست فرانسوی جلویم سبز شد و هر دویمان حسابی گیج شدیم و کف کردیم. فردا می‌خواهم بروم سازمان ملل و بعدش هم موزه‌های معروف نیویورک را ببینم. نکته‌ی آخر هم اینکه اصلا احساس نمی‌کنم که توی همان نیویورکی هستم که توی فیلم‌های آمریکایی دیده‌ام.

نیویورک – روز دوم، بیست اکتبر

یک پسر اسکاتلندی توی هتل هست که چندین مرتبه با هم هم‌کلام شده‌ایم اما به‌شدت انگلیسی را آمریکایی حرف می‌زند و فقط گاهی که حواسش نیست انگلیسی را با لهجه‌ی خودش حرف می‌زند، تصور می‌کنم که خجالت می‌کشد از اسکاتلندی حرف زدن. امروز صبح رفتم به محله‌ی بروکلین که یکی از پنج منطقه‌ی مهم نیویورک است و بعد از منهتن معروف‌ترین آن‌ها. خانه‌ی «پل آستر» هم توی همین بروکلین است. بعد از روی پل بروکلین به سمت منهتن برگشتم و از روی پل مجسمه‌ی آزادی را دیدم اما واقعا اصلا وسوسه نشدم که بروم و از نزدیک ببینمش. بعد تو قسمت پایین‌شهر منهتن که ظاهرا قشنگ‌ترین قسمت منهتن و نیویورک است تا جای خالی مرحوم برج‌های تجارت جهانی پیاده رفتم. خیلی‌ها مثل من آمده بودند که فقط ببینند جای خالی این برج‌ها چه شکلی است.

نیویورک همان‌طور که قبلا گفتم به شکل احمقانه‌ای ساده است. امروز بیشتر از دیروز از مترو استفاده کردم. متروی نیویورک یکی از مشخصه‌های نیویورک است برای من. هر چند که نیویورک متروی درب‌ و داغان و بد شکلی دارد. امروز برای اولین بار یک نسخه از روزنامه‌ی نیویورک تایمز را خریدم و گرفتم دستم و باید اعتراف کنم که اصلا ازش خوشم نیامد. نیویورک تایمز یک جورهایی مهم‌ترین روزنامه‌ی آمریکا است و خیلی‌ها مختصر تایمز صدایش می‌کنند اما صفحه‌بندی و قطعش کماکان قدیمی و تقریبا غیرحرفه‌ای است. از قطع نیویورک تایمز اصلا خوشم نمی‌آید. خب، جدای همه‌ی غرهایی که درباره‌ی نیویورک زدم باید اعتراف کنم که نیویورک در بعضی زمینه‌ها معرکه است. یکی همین هفته‌نامه‌ی نیویورکر که وحشتناک وسوسه‌کننده و خواندنی‌است.

آمریکایی‌ها کمتر از اروپایی‌ها حریم شخصی را رعایت می‌کنند. وقتی توی یک مکان عمومی باهم حرف می‌زنند مدام همدیگر را لمس می‌کنند و این موضوع توی اروپا حسابی نادر است، به خصوص مردها همدیگر را دست نمی‌زنند و از این می‌ترسند که پشت‌شان حرف بزنند. اینجا اما این حرف‌ها نیست و پسرها به‌منظور ابراز صمیمیت همدیگر را در آغوش می‌گیرند و از وسواس‌های اروپایی خبری نیست. عصری با یک دوست منتقد آمریکایی قرار داشتم که برای خودش کسی است و هفده سال توی نیویورکر نقد نوشته و حالا برای ضمیمه‌ی ادبی نیویورک‌تایمز مطلب می‌نویسد. اسمش لیزل اشلینگر است و تعدادی از مقالات تازه‌اش را می‌شود اینجا خواند. لیزل معتقد است که نوبل را نباید به «هرتا مولر» می‌دانند و اعتقاد داشت که اگر قرار بود نوبل جایزه‌ای برای یک عمر کار حرفه‌ای یک نویسنده‌ی حرفه‌ای باشد، انتخاب «هرتا مولر» به شوخی شبیه است. اما لیزل جدای یک داستان کوتاه از هرتا مولر داستان دیگری نخوانده و زیاد با من موافق نیست که آمریکایی‌ها در ترجمه‌ی آثار خارجی اهمال می‌کنند.

عصر هم رفتم به یکی از کتاب‌فروشی‌های خوش‌ نام و نشان منهتن به نام «استراند» که هجده مایل کتاب در فروشگاهش موجود است و با این همه من به کتاب‌فروشی‌های لندن ترجیحش نمی‌دهم. احساسم نسبت به آمریکا این است که انگار آمریکایی‌ها یک محفظه‌ی نامرئی دور کشورشان کشیده‌اند و از دنیا خبر ندارند. خب، دو سه روز است که آمده‌ام آمریکا و ممکن است که احساس درستی نداشته باشم اما به نظرم می‌رسد که آمریکایی‌ها زیاد اهمیت نمی‌دهند که مثلا در پاریس یا لندن چه خبر است و اتفاق‌های کشورهای دیگر را زیاد جدی نمی‌گیرند. از این جهت به نظرم فرانسوی‌ها جهانی‌ترند. فرانسوی‌ها و بعد از آن انگلیسی‌ها سنت ترجمه‌ی آثار ادبی بهتری دارند تا آمریکایی‌ها هر چند که ادبیات امروز آمریکا خیلی قوی‌تر از ادبیات امروز فرانسه است. در کل باید بگویم که نیویورک به نظرم شهر راحتی است. راحت می‌شود خیابان‌ها را پیدا کرد، راحت‌ می‌شود سوار مترو شد، راحت می‌شود تاکسی گرفت و راحت می‌شود خیلی از کارهایی را کرد که مثلا توی لندن با هزار مکافات باید انجامشان داد. از این جهت، نیویورک شهر خوبی‌ست. نیویورک شهر راحتی‌ست. فردا می‌روم واشنگتن.

 

نیویورک – روز آخر، بیست و پنج اکتبر


انعام ندادن توی رستوران آمریکایی نشانه‌ی بی‌احترامی است. توی انگلستان این‌طور نیست. توی فرانسه چرا، مردم تقریبا بعد از آن‌که پول شام یا نهارشان را می‌دهند، پول اندکی هم برای پیش‌خدمت باقی می‌گذراند اما توی آمریکا انعام ندادنی وجود ندارد. یعنی توی بعضی از منوهای رستوران‌ها حتی مبلغ انعام هم نوشته شده. توی انگلیس مردم به‌زور انعام می‌دهند، توی فرانسه تا حدودی و توی آمریکا بی‌برو برگشت باید انعام داد. خب، من متوجه‌ی این قضیه نبودم و بعدا بود که یکی از دوستانم توضیح داد که دست‌مزد پیش‌خدمت‌ها توی آمریکا خیلی کم است و نصف حقوق‌اشان از همین انعام‌ها به‌دست می‌آید و گفت که پیش‌خدمت‌های آمریکایی‌ حسابی از انگلیس‌ها و فرانسوی‌ها می‌نالند. خلاصه اسم ایرانی‌ها را هم باید به‌اشان اضافه کرد یا نه، نمی‌دانم.

بدترین چیزی که توی خارج وجود دارد این دست‌شویی‌هایشان است که قبلا هم حسابی درباره‌اشان گله کرده‌ام، این که موقع کار آدم چقدر یاد آفتابه توالت ایرانی می‌افتد به‌جای خودش اما در عین حال نباید خوبی دست‌شویی‌های سرپایی فرنگی را هم نادیده گرفت. این دست‌شویی‌های سرپایی که تصویرش را ملاحظه می‌کنید توی تمام کشورهای اروپایی و آمریکایی موجود است و وصفش از اندازه بیرون است. اولش آدم خجالت می‌کشد جلوی دیگران آن کار را بکند اما کم‌کم عادت می‌کند و بر روح پدر و مادر مخترعش فاتحه می‌فرستد.

پاییز ایالت ویرجینیا خیلی رنگی و زیبا بود. باید اعتراف کنم که ویرجینیا و خصوصا مک‌لین بهترین جایی بود که توی آمریکا دیدم و جایی بود که خوشم آمد برای زندگی. شنبه از واشنگتن برگشتم نیویورک. چند روزی از نیویورک فاصله گرفته بودم و خب، باید بگویم که کمی نظرم درباره‌ی نیویورک تعدیل شده. نیویورک یک‌جورهایی مرکز همه‌ی اتفاقات هنری و ادبی است و این را نمی‌شود انکار کرد. شنبه شب رفتم به موزه‌ی گوگنهایم و آثار کاندینسکی را دیدم. برگشتن‌ها هوا حسابی بارانی شد و شدیدترین باران زندگی‌ام را تجربه کردم. به ‌همان سادگی که توی روز معمولی می‌شود در نیویورک تاکسی گرفت، به همان سادگی هم توی هوای بارانی می‌شود ساعت‌ها عاطل و باطل توی خیابان‌ها گشت و از سر تا پا مثل موش آب‌کشیده شد و هیچ راننده تاکسی‌ای تحویلت نگیرد.

آدم این مجله‌های مختلف را توی کیوسک‌ها و خصوصا کتاب‌فروشی‌های نیویورک می‌بیند، حظ می‌کند به‌خدا. نیویورکر که خدای همه‌ی مجله‌هاست برای من، همین‌طوری ریخته توی کتابفروشی‌ها. نشریات دیگر همچون «هارپرز» و «آتلانتیک» و «پاریس ریویو» هم توی فروشگاه‌ها پیدا می‌شود اما تقریبا به‌سختی می‌شود از «گرانتا» ردی پیدا کرد. هفته‌نامه‌ی نیویورکر جزیی از تاریخ خود شهر نیویورک است به نظر من. بعد از گوگنهایم رفتم به موزه‌ی متروپولیتن که بزرگ‌ترین و معروف‌ترین موزه‌ی آمریکا است تا حدودی. متروپولیتن به مراتب از موزه‌ی بریتانیا بزرگ‌تر است اما به ‌پای لوور نمی‌رسد. تصورم این است که بعد از لوور، موزه‌ی متروپولیتن نیویورک عظیم‌ترین موزه‌ی هنر دنیا باشد.

یک‌شنبه روز آخرم بود توی آمریکا و رفتم به موزه‌ی موما یا همان موزه‌ی هنرهای مدرن نیویورک. این موزه هم در مقایسه با موزه‌ی بریتیش تیت لندن بزرگ‌تر و پربارتر بود اما نمی‌دانم از مرکز پومپیدوی پاریس هم عظیم‌تر است یا نه. موما از اندی وارهول و جکسون پولاک و غول‌های دیگر هنری آثار شگفت‌انگیزی داشت و من به‌شخصه مدام یاد گنجینه‌ی موزه‌های هنرهای معاصر تهران می‌افتادم که یک‌گوشه دارد خاک می‌خورد. همان اندک جای موزه‌ی هنرهای معاصر هم غنیمت است برای نشان دادنش‌اشان به خدا. توی آمریکا که بودم رمان معروف «جک کرواک» را می‌خواندم که «در راه» نام داشت. «کرواک» از نویسندگان معروف نسل بیت آمریکاست و باید اعتراف کنم که زیاد از رمانش خوشم نیامد. یک‌شنبه روز تولد خاله‌ی مهربانم هم بود. یک‌شنبه که همین دیروز باشد، بعد از هفت ساعت پرواز خسته‌کننده و کسل‌آور برگشتم لندن.

 

نویسنده: سعید کمالی دهقان

10 thoughts on “آمریکا(نیویورک، واشنگتن)-۲۰۰۹

  1. امیر says:

    سلام خیلی خیلی عالی نوشته بودی قلم گیرایی داری اما طنزش کم مایس .
    و اما مطالبت فوق العاده مفید بودن این که انقدر واضح و شفاف احساست رو مینویسی خیلی عالیه از این که وبت رو به فیوریت هام اضافه کنم و بهت سر بزنم خوشحال میشم .
    پس کماکان آپ کن که حداقل یه دونه خواننده ی پرو پا قرس پیداکردی .

  2. maha says:

    با سلام
    خیلی اتفاقی دنبال مطلبی می گشتم به این متن شما برخورد کردم.توصیف خوبی بود از امریکا با اینکه به هیچ کشوری سفر نکردم متاسفانه، اما دوست دارم سفر نامه هایی که افراد می نویسن رو بخونم .وخوش به حالتون که هم زبان بلندین و هم آزادی و پول و امکانات سفر رو دارین.موفق باشین.

  3. مهرداد says:

    بابا چقدر نق زدی ، اونقدر که آدم عصبانی میشد ، اگه اینجا دمه دستم بودی یک بلایی سرت می آوردم از بس عصبیم کردی و غر زدی

  4. دنیا says:

    سلام، من یکی از عزیزانم به واشنگتن دی سی سفر کرده و امروز صبح ساعت ۱۰ به سمت لندن پرواز کرده! می‌خواستم بدونم چند ساعت راهه از واشنگتن به‌ لندن؟ نگرانم

  5. محمدجواد تقدمی صابری says:

    سلام باتشکر از سفرنامه خواندی شما عزیز من هم آرزو دارم روزی این سرزمین شگفت انگیز و منحصر به فرد را ببینم اما افسوس با ۶۴ سال سن و عدم امکانات مادی و نیز نتوانستن دریافت ویزای امریکا با خواندن سفر نامه های مسافران امریکا به اطلاعاتم در مورد امریکا افزوده و کمی آرامش روانی در این بدست آورم من باید بگویم بهترین سفرنامه آمریکا که خواندم سفرنامه آقای دکتر غنی بود که به حق در آن دوره ی زمانی بهترین سفرنامه ای بود که خواندم واز زمان مطالعه کتاب دکتر غنی همواره نگاهم به آمریکاست و می دانم با سخت کوشی این ملت شاید روزی شاهد آن باشیم تا شاهد جهانی بهتر برای زندگی انسانی تری باشیم قلمتان پر توان باد .مشهد جواد تقدمی

  6. رامین says:

    سلام، سفرنامه جالبی بود خصوصا اینکه از نگاه یک ایرانیه ساکن اروپا بود. قبلا در مورد زیباییهای واشنگتن دی سی خونده بودم و خیلی مشتاقم یه روز به این رویام برسم! الان ۳۱ سالمه و بزرگترین آرزوی محالم دیدن دنیا و فرهنگهای مختلفه. شما از معدود ایرانیهای خوش شانسی بودی که این فرصتو داشتین

Comments are closed.